خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

کلمه‌ها همدم‌های خوبی هستند. اگر یک‌بار به آن‌ها پناه برده باشی و با آن‌ها حرف زده باشی دیگر همیشه با تو می‌مانند و تو را به دنیای خودشان وصل می‌کنند. در نهایت می‌شوی روزنامه‌نگاری که هر روز با کلمات سر و کار دارد و مابین مطلب نوشتن‌ها، ویرایش می‌کند و البته در فکر داستان بلندی است که هنوز آن را ننوشته است...

منوی بلاگ
آخرین خمیازه ها
پر بیننده ترین خمیازه ها

۲۷ مطلب با موضوع «خمیازه زیر سقف آسمان (دست نوشته های من)» ثبت شده است

۱۹:۵۸۱۱
آبان

همیشه باید بهانه‌ای وجود داشته باشد تا آدم را به زندگی وصل کند. مثل خانه‌ای که بعد از سفری طولانی در انتظار توست، مثل وقتی که هر چقدر سفر پر از تجربه و حس‌های خوب باشد، خانه موهبتی دیگر است که پس از بازگشت به آن، حس امنیت زیر پوستت می‌دود و مثل تجربه‌ی اولین باران، از حس خوبش سرشار می‌شوی.

همیشه بهانه‌ای وجود دارد که هرقدر هم حالت خوب باشد می‌تواند خوب‌ترت کند. همیشه سرودی مقدس، جمله‌ای از زبانی باستانی یا فنجان چای بی‌مقدمه‌ای وجود دارد. همیشه خوابی شیرین، خوابی سرشار از باران و سپیدی و لبخند وجود دارد که نشانت می‌دهد معجزه‌ها وجود دارند، به تو نزدیک می‌شوند و اگر باورشان کرده باشی هر لحظه آماده‌اند تا تو را در آغوش بگیرند.

صدای موسیقی مقدسی که حالا به گوش من می‌رسد صدای معجزه است. در روزگاری بسیار دور، در شهری هم‌عرض جغرافیایی شهر من اما بسیار دور، صدایی گرم برای من خوانده است. انگار که پرده از راز قلب من برداشته باشد، در دلم شوری شگفت برپا شده است.

همیشه باید بهانه‌ای وجود داشته باشد که آدم را به زندگی وصل کند. همیشه باید چیزی وجود داشته باشد تا قلبت را زیر و رو کند؛ که هروقت سراغش را گرفتی مثل معجزه حال خوبت را خوب‌تر کند.

من از سفری یک‌ساله بازگشته‌ام و از آن جغرافیای دور و بارانی، موسیقی مقدسی با خودم آورده‌ام. حالا هر وقت صدای این معجزه در فضا می‌پیچد خانه‌ی من آن شهر دور می‌شود. همان خانه که موهبتی دیگر است پس از بازگشت از یک سفر.

 

By Leonid Afremov

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۱:۳۰۰۶
فروردين

دیگر نگران گذشته نیستم. آن بخش از گذشته که با تو بوده، حالش خوب شده است. دیگر کابوس‌های شبانه نمی‌بیند و آشفته از خواب نمی‌پرد. تو که تنها بازمانده از پنج‌سالگی‌های من هستی، آخرین دارایی آدمی بر باد رفته بودی. آخرین دارایی آدمی بر باد رفته، امید اوست و تو مثل پایان امیدواری‌ها، همه‌چیز را درست کردی؛ گذشته‌ای از دست رفته را به حالایی شادگونه وصل کرده‌ای. تو پلی بوده‌ای که با طرح لبخندت که هنوز مثل روزهای پنج‌سالگی‌ام دلگرم‌کننده است، از دست رفته‌ها را به تنها دارایی بازگردانده‌ای.

حالا اگر خواب راهروی خانه‌ی قدیمی را ببینم، خواب ببینم دوباره نسیم افتاده است میان پرده‌ها و از حضورش تمام راهروی خانه بوی بهار گرفته است، حالا اگر پرده‌های سفید را کنار بزنم و به حیاطی که از باران بهار خیس شده نگاه کنم و اگر تو را ببینم و ته دلم مثل پنج‌سالگی‌هایم ذوق پنهانی بدود، دیگر نگران پایان این رویای سپید نیستم. می‌دانم از رویای من بیرون آمده‌ای و لبخندهایت در امتداد واقعیت زندگی جریان دارند.

حالا بعد از اینکه از خواب شیرین بیدار می‌شوم، غم سراغم را نمی‌گیرد. می‌دانم آن‌قدر نزدیک هستی که می‌توانم خواب‌هایم را هم برایت تعریف کنم و به تو بگویم تلفیق بارانِ بهار و نسیمِ افتاده میان پرده‌های سفید، توصیف بزرگی از بهشت کوچک من است.

دیگر نگران گذشته نیستم. آن بخش از گذشته که تو راوی‌اش بوده‌ای، حالش خوب شده است.

 

by: Edward Gordon

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۳:۳۱۰۷
اسفند

از تمام جغرافیای شهر، انگار تنها روی خانه‌ی ما باران می‌بارد. تنها بر بام اتاق من. صدایش بی‌وقفه شنیده می‌شود اما وقتی از پنجره سرک می‌کشم بارانی نمی‌بینم. تنها هوا ابری است.

در اتاق من باران می‌بارد. من حتی نیمه‌شب از صدایش بیدار می‌شوم. با شگفتی پرده را کنار می‌زنم و باز... باران نمی‌آید. بیرون باران نمی‌آید. پس این صدای بی‌وقفه‌ی ریزش از کجا می‌آید؟

به گمانم در گذشته هم این صداها را شنیده‌ام. آیا در بخشی از روان‌شناسی، زیرمجموعه‌ی بحثی از توهمات، مبحثی برای توهم شنیدن صدای باران داریم؟ من به این توهم دچار شده‌ام.

توهم‌ها همیشه هستند. همه‌جا هستند. خیالِ تمام‌شدن ندارند. هرچند گاهی خودم هم برای ماندن‌شان دست پیش برده‌ام. خودم آن‌ها را نگه داشته‌ام...

شب‌ها از درِ اتاق وارد فضای تک‌نفره‌ام می‌شوند. من دارم مثل همیشه کارهایم را انجام می‌دهم. دارم یادداشت می‌نویسم، درس می‌خوانم، کتاب ورق می‌زنم، زبانی باستانی می‌خوانم، دارم در سکوت به رویاها فکر می‌کنم... می‌آیند. صدای ریزش باران با آن‌ها وارد اتاق می‌شود. من حتی گاهی از حضور این توهم سرمست شده‌ام. حالم را خوب کرده است. آن‌قدر باورش کرده‌ام که به واقعیت نزدیک شده است. آن‌قدر نزدیک که باور می‌کنم باران می‌آید... پشت پنجره می‌روم...

حالا صدای موسیقی باران لابه‌لای صدای دکمه‌های کیبورد شنیده می‌شود. هر لحظه صدایش بلندتر می‌شود. من صدای ریزش باران را کامل می‌شنوم. باید سراغ پنجره بروم. همین حالا که تایپ این کلمه‌ها تمام شود، سراغ پنجره می‌روم. شک ندارم که دیگر دارد باران می‌بارد. یک باران شبانه‌ی دل‌پذیر؛ از آن‌هایی که آشفتگی‌های روح را آرام می‌کند؛ از آن‌هایی که تا صبح بند نخواهد آمد...

 

Debra Hurd
by: Debra Hurd

 

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۰۰:۲۲۲۲
دی

عادت دیرینه‌ای باید باشد. شاید به زمان‌های خیلی دور، آن روزهایی که از شدت دور بودن انگار مه گرفته‌اند، برگردد. به دورانی قبل از تمدن‌های دنیا حتی.

لابد آن روزها، شب‌ها طولانی‌تر از هر زمان دیگری بودند. لابد آن شب‌ها دیوانه‌های بی‌قرار بیدار می‌ماندند و به دنیای شگفت‌انگیز و مبهمی فکر می‌کردند که هزار ناشناخته پیش روی‌شان قرار داده بود. حتماً از میان آن‌ها کسانی بوده‌اند که شور دیوانگی در سر داشته‌اند؛ همان‌هایی که از هزار فکر بی سر و ته خواب‌شان نمی‌برد و شب‌ها را تا سپیده بیدار می‌ماندند. لابد در همین شب‌زنده‌داری‌ها بود که شروع به کشف دنیا کردند.

دیوانه‌ای شبیه به من آتش را کشف کرد. بی‌شک سرش پر بوده از بی‌قراری‌ای تب‌آلود، که پی نور می‌گشت. روشنایی را دیده بود، گرمای خورشید را حس کرده بود و حتماً با خودش هزار بار تکرار کرده بود: «می‌دانم چیزی وجود دارد که شب‌ها را هم مثل روزها گرم و روشن می‌کند». حس می‌کنم بی‌قراری بی‌وقفه‌اش شور کشف آتش را در وجودش انداخته بود.

لابد این عادت شب‌زنده‌داری از همان زمان به من به ارث رسیده است. هر شب، ابتدای شب به خودم قول می‌دهم تمام شورها را در دلم سرکوب کنم و زود بخوابم، اما همین که ساعت از دوازده می‌گذرد شوری دیرینه در سرم بیدار می‌شود.

این دیوانگی هر شب تکرار می‌شود. بیدار می‌مانم و می‌نویسم، فکر می‌کنم، می‌خوانم، مرور می‌کنم. بیدار می‌مانم و تا نزدیکی‌های سحر به هزار ماجرای دور و دراز، به هزار اتفاق و رسالت و هزار راهِ رفتنی فکر می‌کنم.

نیمه‌شب از هزار فکر دور و درازم برمی‌گردم. به خودم یادآوری می‌کنم باید بخوابم. یادآوری می‌کنم فردا صبح دوباره باید همراه زندگی عادی پیش بروم. به خودم می‌گویم: «وقتی برای خوابیدن نداری»، اما شور دیوانه حرف منطق سرش نمی‌شود؛ آن‌چنان در وجودم بیدار است که شور کشف آتش انسان‌های اولیه را در شب‌ها بیدار نگه می‌داشت؛ به همان قدرت و شکوه.

من هم شبیه به آن آدم‌ها هستم. انگار که همین لحظه برای اولین‌بار با شور دیوانگی‌هایم روبه‌رو شده‌ام؛ چنان محو حضورشان می‌شوم که تا صبح در بیداری هم خواب شیدایی می‌بینم.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۲:۲۱۲۱
فروردين

حرف‌هایی هستند که این روزها در ذهنم می‌چرخند اما توان نوشتن‌شان را ندارم. احساس می‌کنم کلمه‌هایم شبیه به خودم نیستند. من مجبور بوده‌ام سکوت کنم و این سکوت هرگز معنی خالی‌بودن نمی‌داد.

برعکس، من پر بودم از تمام کلمه‌هایی که در ذهنم می‌چرخیدند اما دیگر توانایی گفتن‌شان را نداشتم. همین حالا که دارم می‌نویسم، نگرانی مبهمی انتهای قلبم وجود دارد که مرا می‌ترساند که نکند نتوانم این متن را تا انتها بنویسم.

این روزها با خودم زیاد حرف می‌زنم. در دلم شورش عجیبی به راه افتاده است. من یک سرزمین اشغال‌شده نه به دست دشمن که به دست خودم هستم. من به اشغال خودم درآمده‌ام.

چند روزی است به هشت‌سالگی‌ام فکر می‌کنم. دفتر آن روزهایم را ورق می‌زنم و از خواندن آن خاطرات، به طرز بی‌رحمانه‌ای دلتنگ می‌شوم. کدام اشغال‌گری را دیده‌ای که سرزمین خودش را تصرف کند و هر روز هزار بار خودش را عذاب بدهد؟

راستی چرا گریه نمی‌کنم؟ چرا با اینکه دلم تنگ می‌شود دیگر گریه نمی‌کنم؟ لابد قطع امید کرده‌ام از خودم.

دارم در خودم زندگی می‌کنم؛ در رویاهایم راه می‌روم، آن شعر غمگین ملی مکزیکی را زمزمه می‌کنم و در ذهنم می‌چرخد: «آماندا، آماندا»...

حرف‌هایی هستند که این روزها در ذهنم می‌چرخند اما توان نوشتن‌شان را ندارم. لطفاً برای کمک به این سرزمین اشغال‌شده نیایید. من در جنگ با خودم پیروز خواهم شد. اما از حرف‌هایی که نمی‌توانم بنویسم می‌ترسم. آن‌ها توانایی عجیبی برای تسلیم‌کردن جهان من دارند.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۳:۱۹۰۶
اسفند

این روزها که تندتند کارهایم را انجام می‌دهم، این روزها که حواسم به تاریخ و ساعت نیست، که اگر از من بپرسی «چند شنبه است؟» یا اگر بگویی «یک‌شنبه منتظر بودم؛ نیامدی»، حتی اگر بپرسی «توچال را برای کِی بگذاریم؟»، هیچ جوابی ندارم.

روزهای متوالی است که روزها و شب‌ها در هم پیچیده‌اند و آخرین تصویری که از خودم به یاد می‌آورم شاید برای ماه‌ها پیش باشد. کدام تصویر؟ نمی‌دانم. لابد آن روزها هنوز همه‌چیز سر جایش بود.

من به فراموشی عجیبی مبتلا شده‌ام. از آن‌هایی که هیچ درمانی برایش نیست. بی‌مقدمه در خیابان راه می‌روم و بی‌هوا از خودم می‌پرسم: «دارم کجا می‌روم؟» حتی زمانی که یادداشت‌های همیشگی را می‌نویسم یک‌باره مکث می‌کنم و می‌گویم داشتم: «درباره‌ی چه می‌نوشتم؟» من جز لحظه‌های همین حالا، چیزی را به یاد نمی‌آورم.

حالا تندتند کارهایم را انجام می‌دهم. نه اینکه برای تمام‌شدن‌شان عجله‌ای داشته باشم. من نه، زندگی برای دیدن پایان آن‌ها عجله دارد. هر روز کوهی از کار را انجام می‌دهم، شب‌ها بیدار می‌مانم و طرح می‌کشم و دوباره صبح - که اصلاً نمی‌دانم درست از چه زمانی شروع می‌شود - دنبال کارهای هول‌هولکی می‌روم. با این‌همه احساس می‌کنم این روزها دچار یک رکود پنهان هستم.

حواسم نیست که روزها می‌گذرند و چهل و سه سالگی‌ات تمام می‌شود. حواسم نیست که در یک ظهر مردادی در آستانه‌ی چهل و چهار سالگی قرار می‌گیری و انگار خودت حواس‌پرت‌تر از من هستی؛ هنوز داری دنبال بهانه‌هایت می‌گردی...

از وقتی سی‌ و هفت‌ساله بودی بارها تو را از دست داده‌ام. از دست دادن، آدم را سخت می‌کند. آدم، بی‌عاطفه می‌شود و بی‌تفاوت. از دست دادن اتفاق وحشتناکی است که تو اجازه داده‌ای بارها و بارها رخ بدهد.

حالا گاهی راه می‌روی، گاهی پشت پنجره می‌ایستی، گاهی به ساعتت نگاه می‌کنی و گاهی احساس می‌کنی دلتنگ شده‌ای. من از تو یاد گرفته‌ام وقتی در چهل و سه‌سالگی دلتنگ شدم، هیچ کاری انجام ندهم. تنها به ادای این کلمه‌ها اکتفا کنم و باز به تنهایی‌های خودم پناه ببرم.

هنوز تندتند کارهایم را انجام می‌دهم اما می‌دانم رکودی مغموم پشت این دویدن‌ها وجود دارد. در دنیای بیرون بالاتر می‌روم و در دنیای درونم سقوط می‌کنم. هیچ مانعی مرا از این سقوط باز نخواهد داشت. من بارها از ارتفاع خیال‌های تو سقوط کرده‌ام. باکی نیست اگر یک بار دیگر - و بارهایی دیگر - سقوط کنم.

حالا باید کارهایم را انجام بدهم. کارهایی که هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند. راستی فکر کنم حالاحالاها وقت نشود که به توچال برویم.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۶:۳۳۰۴
بهمن

بالأخره یکی از همین روزها... یکی از همین روزها... نمی‌دانم قرار است یکی از همین روزها چه اتفاقی بیفتد. فقط می‌دانم باید یکی از همین روزها بلند شوم و بزرگ‌ترین قدم جهان را در دنیای خودم بردارم. احساس می‌کنم اتفاقی در شُرفِ افتادن است و فقط کافی است تا بلند شوم...

این روزها، این روزهایی که هزار و یک فکر در ذهنم بالا و پایین می‌روند... خُب من همیشه این‌طور بوده‌ام. همیشه بلند شده‌ام تا هزار و یک کار را انجام بدهم اما این بار فرق دارد. می‌دانم اگر بلند شوم اتفاق مهمی می‌افتد، اما باز هیچ کاری نمی‌کنم.

با وجدانی خط‌خطی خودم را پشت روزمرگی‌ها چپانده‌ام. می‌گویم بگذار این کار را انجام بدهم، بعد... بگذار این یادداشت را بنویسم، بعد... بگذار این گزارش را تنظیم کنم، بعد... بعد، از تمام اتفاقات خوبم می‌گذرم. به خودم می‌گویم بگذار از این بگذرم تا بعدی... اما قرار است از یکی از همین اتفاقات خوب، شروع کنم و آن قدم مهم را بردارم.

کاش این روزها کمی حوصله‌ی سال‌های پیش را داشتم. نه اینکه ناامید باشم و تن داده باشم به جریان همیشگی. من خوبِ خوبِ خوبم. در سکون و سکوت خودم خوبم. در سکون و سکوت خودم مرتب تکرار می‌کنم «بلند شو، بلند شو، بلند شو». باید کاری کنم. اما از کجا این قدم را بردارم؟ شاید بهتر باشد اول یک لیوان چای بریزمٰ و پنجره را باز کنم... شاید فردا هوا بهاری شود و بهار مرا هل بدهد به سمت آغاز ... بگذار فردا برسد...


یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۵:۳۴۲۶
آبان

سی و هفت سالگی باید سن عجیبی باشد. من بارها خواب سی و هفت سالگی‌ام را دیده‌ام.

- چطور بود؟

زنی بودم در یک خانه‌ی بزرگ با گلدان‌هایی که سبز بودند و زیبا. دیوارهای خانه پر از حسی سرشار بودند. جالب این‌جاست بارها سی و هفت سالگی تو را هم در خواب دیده‌ام.

- من؟ از کجا می‌دانستی سی و هفت ساله‌ام؟

دو چیز هیچ‌وقت به آدم دروغ نمی‌گویند؛ خواب و احساس. از روی خواب و احساس می‌توانی حقیقت را پیدا کنی. من در خواب نمی‌دانستم سی و هفت ساله‌ام، «احساس» می‌کردم. خواب می‌دیدم و در خواب احساس می‌کردم سی و هفت ساله‌ای دیاکو. این حقیقت محض است.

- و خودت هم در همین خواب‌ها سی و هفت ساله بودی؟ مثل من؟

در آن خواب‌ها فقط تو را می‌دیدم، تصویری از خودم نداشتم.

- چیزی که به آن می‌گویند عشق؟ که سر تا پا دیگری را می‌بینی و خودت هیچ می‌شوی؟

نه دیاکو. من از چیزی فراتر از یکی‌شدن در عشق حرف می‌زنم. به نظرم این یکی‌شدن ناشی از یگانگی روح است.

 

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۰۰:۵۷۱۳
تیر

قصه‌ی هزار و یک شب است قصه‌ی شب‌بیداری‌های من. نمی‌دانم شب چندم است که تا سپیده بیدار می‌مانم و عکس‌ها را برای پیدا کردن خودم زیر و رو می‌کنم.

من در آن عکس‌ها گم شده‌ام. هیچ‌کس هم نمی‌تواند پیدایم کند. هر شب کنار یک استکان چای به سرزمین فکر می‌کنم.

من می‌دانم پراگ در کدام عرض جغرافیایی روحم قرار دارد. می‌دانم مسکو در کدام زون جغرافیایی زندگی‌ام است. من معنای سرزمین را در «روح پراگب پیدا کرده‌ام و از آن شب، بی‌قرارتر از همیشه، برای شهری که سرزمین است کلمه می‌بافم.

بالأخره شب‌بیداری‌ها نتیجه خواهند داد. خواهم فهمید از کدام پنجره‌ی رو به جهان به سرزمین راه پیدا خواهم کرد. یک روز صدای سرودی کهن در ذهنم خواهد چرخید و من خودم را در عکس‌ها پیدا خواهم کرد.

حالا به قصه‌ی اسرارآمیز شب گوش می‌دهم. هر قصه، روح بی‌قراری است که شب‌ها سراغم می‌آید تا بلکه کنار پنجره‌ی اتاق من آرام بگیرد.

چیزی تا سپیده‌دم نمانده است...

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۶:۵۵۲۸
ارديبهشت

کسی که از تمام رسالت‌های جهان، تنها، نوشتن برایش باقی مانده، چه کار می‌کند؟ لابد می‌نشیند و بی‌وقفه کلمه‌ها را به هم می‌بافد و خودش را در آواها غرق می‌کند.

کلمه‌ها تنها می‌توانستند برای لحظه‌ای مرا از درد دور کنند. اما هیچ‌وقت درمانی برای آن نبودند. درد همیشه به جای خودش باقی می‌ماند. هیچ‌چیز نمی‌تواند ذره‌ای آن را کم کند. درد هست؛ عمیق و پُررنگ و ممتد. باید به آن خو گرفت.

من صاحب تمام کلماتی بودم که از نبودن تو باقی ماند. من دختری خوشبخت و دلتنگ بودم که نبودن تو فقط برای او بود. تو برای همه بودی و برای من نه. و من مالک سرزمین نبودن‌هایت شدم. مالک تمام عمارت‌هایی که از بیرون نمادی از شکوه یک فرمانروایی و از داخل نشانه‌های بی‌رحمانه‌ی دوست‌داشتن بود. عمارت‌هایی بزرگ و دلگیر که هر کدام راوی شب‌های بی‌پایان مبهم بودند.

چقدر همه‌چیز خنده‌دار است؛ اینکه من حرف‌های تو را ترجمه می‌کنم و تو بی‌خیال من می‌خندی. اینکه من بهترین کلمه‌هایم را برای تو کنار می‌گذارم و تو چوب حراج می‌زنی بر حرف‌هایت. آنقدر به هر عابری که از حوالی‌ات گذشته، کلمه تعارف کرده‌ای که فکر می‌کنم تمام جهان آنچه را دوست داشته‌اند از تو شنیده‌اند. تو خودت را به همه بخشیده‌ای و من هنوز کلمه‌هایم را محکم زیر زبانم نگه داشته‌ام تا فقط به تو بگویم.

حالا کسی هستم که از تمام رسالت‌های جهان، تنها، نوشتن برایش باقی مانده. حالا می‌نشینم و کلمه‌هایم را به هم می‌بافم و خودم را در آواها غرق می‌کنم.

کلمه‌ها هیچ‌وقت درد را از من دور نکردند. آن‌ها فقط یادم آوردند مردی که برای هر کسی جز من وجود دارد تا چه حد روحم را به گریه می‌اندازد...

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian