خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

کلمه‌ها همدم‌های خوبی هستند. اگر یک‌بار به آن‌ها پناه برده باشی و با آن‌ها حرف زده باشی دیگر همیشه با تو می‌مانند و تو را به دنیای خودشان وصل می‌کنند. در نهایت می‌شوی روزنامه‌نگاری که هر روز با کلمات سر و کار دارد و مابین مطلب نوشتن‌ها، ویرایش می‌کند و البته در فکر داستان بلندی است که هنوز آن را ننوشته است...

منوی بلاگ
آخرین خمیازه ها
پر بیننده ترین خمیازه ها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نور» ثبت شده است

۱۲:۵۳۰۹
آذر

گاهی از خودم می‌پرسم چطور می‌شود این‌همه کارهای بی سر و ته را با هم انجام داد؟ اما سریع از سؤال خودم نگران می‌شوم. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم به عقب نگاه نکنم. نگاهم را رو به جلو نگه می‌دارم چون می‌دانم اگر لحظه‌ای از خودم بپرسم چطور این کارها را سر و سامان می‌دهم؟ از سنگینی بار آن‌ها جا می‌زنم. شاید برای همین باشد که به ظاهر بی‌خیال می‌خندم و غم‌ها را به روی خودم نمی‌آورم.

این روزها فکر می‌کنم چقدر دلم تنگ شده است برای تمام آن زمان‌هایی که گاهی فرصت فراغتی دست می‌داد. می‌نشستم پای کتاب‌خواندن و ساعت‌ها می‌خواندم. یا ساعت‌ها داستانی بلند می‌نوشتم. در آخر نیز لیوانی چای خستگی ذهنم را به در می‌کرد و من احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین آدم روی زمین هستم. حالا هم نه اینکه نباشم، همان آدم خوشبخت روی زمین هستم که سعی می‌کند دیگر به عقب نگاه نکند. راستش به عقب نگاه کردن هیچ‌وقت دردی را دوا نکرده است. فقط غم‌هایی را که با هزار سختی پشت سر گذاشته بودی به یادت می‌آورد.

این روزها بیش‌تر از هر زمان دیگری ذهنم را روی کارها متمرکز می‌کنم. این روزها سختی‌ها بیش‌تر از قبل سراغم آمده‌اند و اگر بخواهم لحظه‌ای به آن‌ها فکر کنم جا خواهم زد. به گزارش‌ها و یادداشت‌ها و داستان‌ها و معرفی‌های کتاب می‌چسبم، به ویرایش و کتاب‌هایی که در انتظار چاپ هستند، به ایده‌ی تازه‌ی کاری‌ام، به زبان‌های باستانی و کتیبه‌هایی که در کلاس می‌خوانیم فکر می‌کنم تا مبادا لحظه‌ای به عقب و یا به سختی‌هایی که هجوم آورده‌اند فکر کنم.

این صبح‌ها هوای ابری به استقبالم می‌آید. کمی بعد آفتابی کم‌رمق می‌تابد و همین که می‌خواهم فکر کنم به حضور حضرت آفتاب، ابرها دوباره از راه می‌رسند. اما می‌دانم آفتاب هست. فقط کمی به ابرها فرصت جولان داده است. اما اگر اراده کند همه‌ی آن‌ها را کنار خواهد زد. به سختی‌ها اجازه می‌دهم حضور داشته باشند اما می‌دانم هر زمان بخواهم آن‌ها را کنار می‌زنم. حالا این کنار زدن می‌خواهد نادیده گرفتن باشد یا هر چیز دیگری.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۲:۱۸۰۳
اسفند

تا همین چند وقت پیش مرتب برنامه‌ی هواشناسی گوشی را چک می‌کردم. برنامه را زیر و رو می‌کردم تا ببینم در هفته‌ی آینده چه روزی باران می‌بارد، کدام سرزمین دور برف و بوران خواهد داشت و شب‌های مهتابی در انتظار کدام جغرافیاست.

این روزها دیگر برنامه‌ی هواشناسی گوشی را باز نمی‌کنم. دل داده‌ام به آفتاب هر روزه و روزهایی که مرتب بلند و بلندتر می‌شوند. این روزها از گذر زمستان خوشحالم. پاییز و زمستان که تمام می‌شوند هرچه باران و غم است، هرچه برف و سکوت است تمام می‌شود. بهار فصل خوبی برای زندگی است. حتی باران‌هایش هم غمگین نیست. بهار که می‌رسد دلتنگی‌ها تمام می‌شوند. انگار که بخشی از خاطره‌ها پاک شوند، دیگر یادم نمی‌آید روزهایی را که دلتنگ بوده‌ام و ابری.

بهار که می‌رسد انگار از جنگی بی‌وقفه بازگشته‌ام. دیگر مهم نیست پشت سرم باران‌های بسیاری باریده است. آفتاب، پیش رویم را روشن کرده است و باریکه‌های نور ابتدای صبح مرا صدا می‌زنند برای شروعی دوباره.

 

By: Jordan Beakley

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۲:۵۵۱۲
دی

کلمه‌هایم در مرز خواب و بیداری معلق مانده‌اند. مثل زمان‌هایی که کابوس می‌بینیم و همه‌چیز به حالت عجیبی درمی‌آید، احساس می‌کنم حروف این کلمات از هم جدا می‌شوند، پراکنده می‌شوند و دور می‌شوند. شاید حتی به اندازه‌ی سال‌های نوری از من فاصله بگیرند.

تازگی‌ها بود که خودم را دستِ تماشای آسمان شب سپرده بودم. همه‌جا تاریک بود. حتی تصویری از حضور خودم نداشتم. بالای سرم اما روشنِ روشن بود. شهاب‌ها از این سوی گنبد آسمان به آن سو کشیده می‌شدند و از خودم می‌پرسیدم: «آن‌ها به کجا می‌روند؟»

همان موقع بود که چشمم به ستاره‌ی قطبی افتاد و با خودم گفتم: «شاید در آن حوالی زندگی منحصر به‌فردی وجود داشته باشد. یک نوع زندگی که من هیچ تصوری از آن ندارم. راستی در این آفرینش عظیم چطور ممکن است تنها باشیم؟ چطور ممکن است این آفرینش بی‌انتها فقط و فقط برای ما باشد؟ چطور می‌شود کهکشان‌های دیگر خالی باشند؟ این توهمی است که فاصله ایجاد کرده است. سال‌های نوری نمی‌گذارند صدای همه‌ی موجودات جهان به یک‌دیگر برسد.»

حالا صدایم به تو نمی‌رسد. نه این که از تو سال‌های نوری فاصله داشته باشم. نه این که در سیاره و کهکشانی دیگر باشی. تو نزدیکی و قانون سال‌های نوری را به هم ریخته‌ای. من امیدم به رسیدن صدایم به موجودات سیاره‌های دیگر بیشتر است تا رسیدن صدایم به تو.

در مرز خواب و بیداری کلماتم دراز کشیده‌ام و آن‌ها را کنار هم می‌چینم. تمام سیاره‌های منظومه‌ی شمسی بر محور ذهن من می‌چرخند و من انگار خورشید باشم، سرم از حرارت درونم گرم شده است. به لکه‌های خورشیدی فکر می‌کنم که حتماً منطبق بر قلب من هستند؛ همان لکه‌هایی که سردتر از خورشیدند اما با تمام سردی‌شان باز هم سوزان‌اند.

کلمات از مرز خواب و بیداری به خواب کوچ کرده‌اند. چشم‌هایم بسته می‌شوند و کابوس‌هایی روشن می‌بینم. با جادوی صدای تو به سرعت نور حرکت می‌کنم.

 

By: Rachel Christopoulos

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian