خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

کلمه‌ها همدم‌های خوبی هستند. اگر یک‌بار به آن‌ها پناه برده باشی و با آن‌ها حرف زده باشی دیگر همیشه با تو می‌مانند و تو را به دنیای خودشان وصل می‌کنند. در نهایت می‌شوی روزنامه‌نگاری که هر روز با کلمات سر و کار دارد و مابین مطلب نوشتن‌ها، ویرایش می‌کند و البته در فکر داستان بلندی است که هنوز آن را ننوشته است...

منوی بلاگ
آخرین خمیازه ها
پر بیننده ترین خمیازه ها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پراگ» ثبت شده است

۰۰:۵۷۱۳
تیر

قصه‌ی هزار و یک شب است قصه‌ی شب‌بیداری‌های من. نمی‌دانم شب چندم است که تا سپیده بیدار می‌مانم و عکس‌ها را برای پیدا کردن خودم زیر و رو می‌کنم.

من در آن عکس‌ها گم شده‌ام. هیچ‌کس هم نمی‌تواند پیدایم کند. هر شب کنار یک استکان چای به سرزمین فکر می‌کنم.

من می‌دانم پراگ در کدام عرض جغرافیایی روحم قرار دارد. می‌دانم مسکو در کدام زون جغرافیایی زندگی‌ام است. من معنای سرزمین را در «روح پراگب پیدا کرده‌ام و از آن شب، بی‌قرارتر از همیشه، برای شهری که سرزمین است کلمه می‌بافم.

بالأخره شب‌بیداری‌ها نتیجه خواهند داد. خواهم فهمید از کدام پنجره‌ی رو به جهان به سرزمین راه پیدا خواهم کرد. یک روز صدای سرودی کهن در ذهنم خواهد چرخید و من خودم را در عکس‌ها پیدا خواهم کرد.

حالا به قصه‌ی اسرارآمیز شب گوش می‌دهم. هر قصه، روح بی‌قراری است که شب‌ها سراغم می‌آید تا بلکه کنار پنجره‌ی اتاق من آرام بگیرد.

چیزی تا سپیده‌دم نمانده است...

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۰:۳۳۲۷
بهمن

زمستانی که تمام می‌شود و پاییزی که تمام شد. دیگر نیمه‌ی دوم سال، کشنده و سرد نیست. حالا گرمای هر استکان چای می‌تواند سرما را از بین ببرد. آن روزهای سرد گذشته‌اند؛ آن روزهایی که یخ‌زدگی تا قلبم رسیده بود و وقتی چای می‌خوردم قلبم آب می‌شد. بعد قطره‌های آب از چشم‌هایم سرازیر می‌شدند.

این روزها دیگر زمستان هم مثل بهار است. غمگین نیست. بغض‌آلود نیست. دیگر حتی طنین صدای من در عصرهای زودهنگامش، اشک روحم را در نمی‌آورد.

نمی‌دانم اسمش چیست. بزرگ‌شدن نیست. فراموش‌کردن نیست. شاید بشود گفت آن روزهای سخت را پشت سر گذاشته‌ام و خودم را هم، همان‌جا، جا گذاشته‌ام.

از آن روزهایم سال‌های نوری فاصله گرفته‌ام. دیگر بغض نمی‌کنم. بی‌مقدمه صدایت نمی‌زنم. کمتر به خواب‌هایم سرک می‌کشی و هیچ غمی دیوانه‌وار سر به دیوار روحم نمی‌کوبد.

روحم آزاد شده است اما پایش می‌لنگد. یک روزهایی زخم خورده بود. زخم، خوب نمی‌شود.

نشسته‌ام و به چیزهایی فراتر از زندگی فکر می‌کنم. شعر می‌خوانم و فلسفه را ورق می‌زنم. گاهی دست دراز می‌کنم و از بلندترین شاخه‌ی درخت دانش، سیب عرفان می‌چینم. چای می‌خورم و پنجره‌ها را از بُعدِ بسته‌بودن‌شان تماشا می‌کنم.

به مسکو فکر می‌کنم، به پراگ و هر نقطه‌ای که می‌شود عاشقانه نام سرزمین به آن داد. به جادوی مبهم دوست‌داشتن فکر می‌کنم که چطور آدم را به باد می‌دهد. به سرزمین و عرفان پایبند می‌مانم تا بیش‌تر از این تمام نشوم.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۴:۲۰۲۵
خرداد

خودم را جا گذاشته‌ام. برای چندمین نه، هزارمین‌بار است که ناغافل می‌فهمم جا مانده بودم. لحظه‌ای را که جا می‌مانم یادم نمی‌آید. اصلاً نمی‌دانم دقیقاً کدام لحظه جا می‌مانم. فقط با تلنگری یادم می‌افتد که باید خودم را بردارم و از «خود نبودنم» بیرون بزنم.

میان عجیب‌ترین‌ها خودم را پیدا می‌کنم؛ میان چیزهایی که فکرش را هم نمی‌کردم. با خودم می‌گویم کجاها که رفته بودم و خبر نداشتم.

دست خودم را از این سو و آن سوی جهان می‌گیرم و پیش خودم می‌آورم. من حتی در چشم‌های مرد تگزاسی که برایم نوشت، جا ماندم. من کنار تصویر شب باشکوه مسکو، من در تمام اسلایدهایی که استاد نشانم داد، جا ماندم.

به خودم تعلق ندارم. شبیه به بادبادکی شده‌ام که هر لحظه اضطراب پاره‌شدن نخ‌اش را دارد. خودم از دست‌های خودم رها می‌شوم و بالا می‌روم. مهم نیست به کجا می‌رسم. بی‌شک رسالت بادبادک‌های دنیا بالا رفتن است نه پایین‌آمدن و بالا رفتن بهتر از ماندن است.

از زمانی که خودم را در هوای سرد عکس «آدام» پیدا کردم خیلی می‌گذرد. تعجب کرده بودم. باورم نمی‌شد. به مسکو و باکو خون می‌کشید که جا می‌ماندم، اما پراگ چه؟ سرنوشت مشترکم با پراگ چه بود؟ از ذوق پیدا کردن خودم، دست به کار شدم و برای آدام نوشتم: «سرزمین‌های دور زیباست... پراگ... استانبول... آمستردام...»*

حالا دیگر حواسم را جمع نمی‌کنم که اگر جایی رفتم، اگر حسی را، عطری را، اگر اتفاقی را تجربه کردم، بعد تمام خودم را با خودم ببرم. بی‌فایده است. می‌گذارم و می‌گذرم. من همیشه جا می‌مانم، چه حواسم باشد چه نباشد.

اما نگرانم؛ نگرانم نکند جاماندگی‌ها ذره‌ذره مرا کم کنند تا حدی که دیگر چیزی از من باقی نماند... کاش خدا رسالت تازه‌ای به بادبادک‌ها بسپارد...

 

* بخشی از شعر رسول یونان

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian