خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

کلمه‌ها همدم‌های خوبی هستند. اگر یک‌بار به آن‌ها پناه برده باشی و با آن‌ها حرف زده باشی دیگر همیشه با تو می‌مانند و تو را به دنیای خودشان وصل می‌کنند. در نهایت می‌شوی روزنامه‌نگاری که هر روز با کلمات سر و کار دارد و مابین مطلب نوشتن‌ها، ویرایش می‌کند و البته در فکر داستان بلندی است که هنوز آن را ننوشته است...

منوی بلاگ
آخرین خمیازه ها
پر بیننده ترین خمیازه ها

دلم می‌خواست همه‌چیز بهتر شود

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ب.ظ

دلم می‌خواست همه‌چیز بهتر شود. وقتی زودتر از زمان مقرر از «باشگاه» بیرون آمدم، وقتی به آسمان «جام جم» خیره شدم و فکر کردم چرا مثل دیروز هوا گرفته نیست، وقتی پله‌ها را پایین می‌آمدم و به خواب‌هایم فکر می‌کردم...

خیابان کریمخان... خیابان کریمخان... خیابانی که تمام لحظه‌های معلق میان غم و بی‌حوصلگی‌هایم را از هرجای تهران کول می‌کنم و با خودم به آن‌جا می‌برم. بعد در آن قدم می‌زنم و باز به یکی از کتاب‌فروشی‌هایش پناه می‌برم.

وقتی که بغض دست می‌گذارد روی گلویم و سد می‌شود مقابل حال خوبم، خودم را داخل یک از همین کتاب‌فروشی‌ها می‌چپانم و بین کتاب‌ها پنهان می‌شوم. از چشم خودم دور می‌شوم. کتاب‌ها را برمی‌دارم و ورق می‌زنم و به این فکر می‌کنم لا‌به‌لای بغض‌ها باید جایی برای خنده‌ای ماسیده هم باشد.

خیابان را لاقیدانه قدم می‌زنم و از یک عطرفروشی عطر «شب‌های مسکو» را می‌خرم. از وقتی شیشه‌اش خالی شده بود انگار تکه‌ای از خودم را از درونم کنده بودم و پرت کرده بودم آن سمت دنیا. می‌گویم هر شیشه‌ای، هر رنگی، هر اندازه‌ای. فروشنده از واکنش‌ام تعجب می‌کند. نمی‌داند که نمی‌خواهم عطر بخرم؛ فقط می‌خواهم همه‌چیز را بهتر کنم.

شب در خانه بغض‌هایم را روی کاغذهای خبرِ «باشگاه» می‌تکانم و ته‌مانده‌اش را می‌نویسم. اگر فردا سردبیر کاغذهای خبرم را ببیند می‌پرسد: «خانم خبرنگار، شما عاشق‌اید؟»

و من می‌گویم: «نه...» بعد کاغذهایم را تندتند زیر و رو می‌کنم و می‌گویم: «این‌جاست؛ نوشته‌ام. خبرهای حاشیه‌ی لیگ قهرمانان اروپا را و نتیجه‌ی بازی نفت و الاهلی را. یک خبر کارشناسی هم از باخت چلسی نوشته‌ام...»

بعدش سردبیر لبخند می‌زند. نه، لبخند نمی‌زند. حتی از من نمی‌پرسد که عاشق‌ام یا نه. من هم هیچ جوابی نمی‌دهم. سردبیر فردا نمی‌آید. همان‌طور که امروز نیامد. شاید هفته‌ی دیگر بیاید. شاید هم هیچ‌وقت... و همه‌چیز از همین‌جا شروع شد. من زودتر از زمان مقرر از «باشگاه» بیرون آمدم و دلم خواست همه‌چیز بهتر شود...

 

پ.ن: آسمانی که به انتظار بارانش بودم، حالا یک‌ریز به پنجره می‌زند که خبر بدهد آمدن مهمانش را...

 

۹۴/۰۶/۲۵
یاسمن رضائیان yaseman rezaeian