خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

کلمه‌ها همدم‌های خوبی هستند. اگر یک‌بار به آن‌ها پناه برده باشی و با آن‌ها حرف زده باشی دیگر همیشه با تو می‌مانند و تو را به دنیای خودشان وصل می‌کنند. در نهایت می‌شوی روزنامه‌نگاری که هر روز با کلمات سر و کار دارد و مابین مطلب نوشتن‌ها، ویرایش می‌کند و البته در فکر داستان بلندی است که هنوز آن را ننوشته است...

منوی بلاگ
آخرین خمیازه ها
پر بیننده ترین خمیازه ها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Moscow» ثبت شده است

۲۳:۳۱۰۷
اسفند

از تمام جغرافیای شهر، انگار تنها روی خانه‌ی ما باران می‌بارد. تنها بر بام اتاق من. صدایش بی‌وقفه شنیده می‌شود اما وقتی از پنجره سرک می‌کشم بارانی نمی‌بینم. تنها هوا ابری است.

در اتاق من باران می‌بارد. من حتی نیمه‌شب از صدایش بیدار می‌شوم. با شگفتی پرده را کنار می‌زنم و باز... باران نمی‌آید. بیرون باران نمی‌آید. پس این صدای بی‌وقفه‌ی ریزش از کجا می‌آید؟

به گمانم در گذشته هم این صداها را شنیده‌ام. آیا در بخشی از روان‌شناسی، زیرمجموعه‌ی بحثی از توهمات، مبحثی برای توهم شنیدن صدای باران داریم؟ من به این توهم دچار شده‌ام.

توهم‌ها همیشه هستند. همه‌جا هستند. خیالِ تمام‌شدن ندارند. هرچند گاهی خودم هم برای ماندن‌شان دست پیش برده‌ام. خودم آن‌ها را نگه داشته‌ام...

شب‌ها از درِ اتاق وارد فضای تک‌نفره‌ام می‌شوند. من دارم مثل همیشه کارهایم را انجام می‌دهم. دارم یادداشت می‌نویسم، درس می‌خوانم، کتاب ورق می‌زنم، زبانی باستانی می‌خوانم، دارم در سکوت به رویاها فکر می‌کنم... می‌آیند. صدای ریزش باران با آن‌ها وارد اتاق می‌شود. من حتی گاهی از حضور این توهم سرمست شده‌ام. حالم را خوب کرده است. آن‌قدر باورش کرده‌ام که به واقعیت نزدیک شده است. آن‌قدر نزدیک که باور می‌کنم باران می‌آید... پشت پنجره می‌روم...

حالا صدای موسیقی باران لابه‌لای صدای دکمه‌های کیبورد شنیده می‌شود. هر لحظه صدایش بلندتر می‌شود. من صدای ریزش باران را کامل می‌شنوم. باید سراغ پنجره بروم. همین حالا که تایپ این کلمه‌ها تمام شود، سراغ پنجره می‌روم. شک ندارم که دیگر دارد باران می‌بارد. یک باران شبانه‌ی دل‌پذیر؛ از آن‌هایی که آشفتگی‌های روح را آرام می‌کند؛ از آن‌هایی که تا صبح بند نخواهد آمد...

 

Debra Hurd
by: Debra Hurd

 

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۰:۳۳۲۷
بهمن

زمستانی که تمام می‌شود و پاییزی که تمام شد. دیگر نیمه‌ی دوم سال، کشنده و سرد نیست. حالا گرمای هر استکان چای می‌تواند سرما را از بین ببرد. آن روزهای سرد گذشته‌اند؛ آن روزهایی که یخ‌زدگی تا قلبم رسیده بود و وقتی چای می‌خوردم قلبم آب می‌شد. بعد قطره‌های آب از چشم‌هایم سرازیر می‌شدند.

این روزها دیگر زمستان هم مثل بهار است. غمگین نیست. بغض‌آلود نیست. دیگر حتی طنین صدای من در عصرهای زودهنگامش، اشک روحم را در نمی‌آورد.

نمی‌دانم اسمش چیست. بزرگ‌شدن نیست. فراموش‌کردن نیست. شاید بشود گفت آن روزهای سخت را پشت سر گذاشته‌ام و خودم را هم، همان‌جا، جا گذاشته‌ام.

از آن روزهایم سال‌های نوری فاصله گرفته‌ام. دیگر بغض نمی‌کنم. بی‌مقدمه صدایت نمی‌زنم. کمتر به خواب‌هایم سرک می‌کشی و هیچ غمی دیوانه‌وار سر به دیوار روحم نمی‌کوبد.

روحم آزاد شده است اما پایش می‌لنگد. یک روزهایی زخم خورده بود. زخم، خوب نمی‌شود.

نشسته‌ام و به چیزهایی فراتر از زندگی فکر می‌کنم. شعر می‌خوانم و فلسفه را ورق می‌زنم. گاهی دست دراز می‌کنم و از بلندترین شاخه‌ی درخت دانش، سیب عرفان می‌چینم. چای می‌خورم و پنجره‌ها را از بُعدِ بسته‌بودن‌شان تماشا می‌کنم.

به مسکو فکر می‌کنم، به پراگ و هر نقطه‌ای که می‌شود عاشقانه نام سرزمین به آن داد. به جادوی مبهم دوست‌داشتن فکر می‌کنم که چطور آدم را به باد می‌دهد. به سرزمین و عرفان پایبند می‌مانم تا بیش‌تر از این تمام نشوم.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian