خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

کلمه‌ها همدم‌های خوبی هستند. اگر یک‌بار به آن‌ها پناه برده باشی و با آن‌ها حرف زده باشی دیگر همیشه با تو می‌مانند و تو را به دنیای خودشان وصل می‌کنند. در نهایت می‌شوی روزنامه‌نگاری که هر روز با کلمات سر و کار دارد و مابین مطلب نوشتن‌ها، ویرایش می‌کند و البته در فکر داستان بلندی است که هنوز آن را ننوشته است...

منوی بلاگ
آخرین خمیازه ها
پر بیننده ترین خمیازه ها

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسکو» ثبت شده است

۱۶:۰۸۱۸
خرداد

شنبه‌ها زمان خوبى براى شروع هفته نیستند. شنبه‌ها چنان با عجله از راه مى‌رسند که انگار دست جمعه آن‌ها را با شتاب به سوى هفته‌ى جدید هل داده است. شب‌هاى جمعه انگار به بامداد نرسیده، هول‌هولکى و نیمه‌کاره تمام می‌شوند. خورشید خمیازه مى‌کشد و تند‌تند طلوع مى‌کند.

شنبه روز دویدن است. مهم نیست اگر هیچ انرژى و توانى براى آغاز هفته ندارى. شنبه یعنى باید پر توان شروع کنى و دنیا کارى به این کارها ندارد که تو از پس یک هفته‌ى پر مشغله بر‌خواهى آمد یا نه.

شنبه حواس‌پرت است. کارش از جاگذاشتن گوشى و ساعت گذشته است. گاهى همه‌ى حساب و کتاب‌ها را جا مى‌گذارد. همه‌ى منطق‌ها و روتین‌ها را. شنبه‌ها حساب زندگى از دستم خارج مى‌شود. یادم مى‌رود کسى که همیشه منتظر لبخندش بوده‌ام در جغرافیایى شمالى قرار دارد. از تصور دور بودن این جغرافیا، از تصور دور بودن مسکو و شب‌هاى روشنش، نفسى عمیق مى‌کشم و به جاى فاصله به کلماتى فکر مى‌کنم که باید بنویسم. کلمه‌ها را روى کاغذ مى‌تکانم و رویاهایم با آن‌ها پخش و پلا مى‌شوند. مثل وقتى که همه‌ى کاغذها از دستم رها مى‌شوند با عجله خم مى‌شوم و قاطى کلمه‌ها دنبال رویاهایم مى‌گردم. آن‌ها را توى جیب کنارى کوله‌پشتى نارنجى‌ام مى‌چپانم و با لبخندى زورکى فکر مى‌کنم شنبه کى تمام مى‌شود؟

در راه بازگشت به خانه آهنگ «میلیون‌ها گل سرخ» روسى را گوش مى‌دهم و از خودم مى‌پرسم: پس چرا خبرى از خنده‌هاى تو نیست؟ بعد دوباره یادم مى‌افتد که تو حالا دور هستى، یادم مى‌افتد که شنبه حواس‌پرت و پرمشغله است، که شنبه روز خوبى براى شروع هفته نیست.

 

By Joshua Meyer

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۰۰:۵۷۱۳
تیر

قصه‌ی هزار و یک شب است قصه‌ی شب‌بیداری‌های من. نمی‌دانم شب چندم است که تا سپیده بیدار می‌مانم و عکس‌ها را برای پیدا کردن خودم زیر و رو می‌کنم.

من در آن عکس‌ها گم شده‌ام. هیچ‌کس هم نمی‌تواند پیدایم کند. هر شب کنار یک استکان چای به سرزمین فکر می‌کنم.

من می‌دانم پراگ در کدام عرض جغرافیایی روحم قرار دارد. می‌دانم مسکو در کدام زون جغرافیایی زندگی‌ام است. من معنای سرزمین را در «روح پراگب پیدا کرده‌ام و از آن شب، بی‌قرارتر از همیشه، برای شهری که سرزمین است کلمه می‌بافم.

بالأخره شب‌بیداری‌ها نتیجه خواهند داد. خواهم فهمید از کدام پنجره‌ی رو به جهان به سرزمین راه پیدا خواهم کرد. یک روز صدای سرودی کهن در ذهنم خواهد چرخید و من خودم را در عکس‌ها پیدا خواهم کرد.

حالا به قصه‌ی اسرارآمیز شب گوش می‌دهم. هر قصه، روح بی‌قراری است که شب‌ها سراغم می‌آید تا بلکه کنار پنجره‌ی اتاق من آرام بگیرد.

چیزی تا سپیده‌دم نمانده است...

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۰:۳۳۲۷
بهمن

زمستانی که تمام می‌شود و پاییزی که تمام شد. دیگر نیمه‌ی دوم سال، کشنده و سرد نیست. حالا گرمای هر استکان چای می‌تواند سرما را از بین ببرد. آن روزهای سرد گذشته‌اند؛ آن روزهایی که یخ‌زدگی تا قلبم رسیده بود و وقتی چای می‌خوردم قلبم آب می‌شد. بعد قطره‌های آب از چشم‌هایم سرازیر می‌شدند.

این روزها دیگر زمستان هم مثل بهار است. غمگین نیست. بغض‌آلود نیست. دیگر حتی طنین صدای من در عصرهای زودهنگامش، اشک روحم را در نمی‌آورد.

نمی‌دانم اسمش چیست. بزرگ‌شدن نیست. فراموش‌کردن نیست. شاید بشود گفت آن روزهای سخت را پشت سر گذاشته‌ام و خودم را هم، همان‌جا، جا گذاشته‌ام.

از آن روزهایم سال‌های نوری فاصله گرفته‌ام. دیگر بغض نمی‌کنم. بی‌مقدمه صدایت نمی‌زنم. کمتر به خواب‌هایم سرک می‌کشی و هیچ غمی دیوانه‌وار سر به دیوار روحم نمی‌کوبد.

روحم آزاد شده است اما پایش می‌لنگد. یک روزهایی زخم خورده بود. زخم، خوب نمی‌شود.

نشسته‌ام و به چیزهایی فراتر از زندگی فکر می‌کنم. شعر می‌خوانم و فلسفه را ورق می‌زنم. گاهی دست دراز می‌کنم و از بلندترین شاخه‌ی درخت دانش، سیب عرفان می‌چینم. چای می‌خورم و پنجره‌ها را از بُعدِ بسته‌بودن‌شان تماشا می‌کنم.

به مسکو فکر می‌کنم، به پراگ و هر نقطه‌ای که می‌شود عاشقانه نام سرزمین به آن داد. به جادوی مبهم دوست‌داشتن فکر می‌کنم که چطور آدم را به باد می‌دهد. به سرزمین و عرفان پایبند می‌مانم تا بیش‌تر از این تمام نشوم.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۴:۴۶۱۶
ارديبهشت

تقویم روی میزت ورق می‌خورد و روزها می‌گذرند. به من بگو چطور زمان می‌گذرد؟ بگو چطور زمان از دست می‌رود؟ آوریل تمام شد. یادت هست خاطراتش را؟ تو در کنار روزهای سرسبز آوریل، بهترین تصویری بودی که مسکو می‌توانست به خودش ببیند.

 

به من بگو روزهایت چه رنگی است؟ من این‌جا مدادهای رنگی‌ام را گم کرده‌ام. تو آن‌جا تمامشان را داری؟ هنوز خورشیدت طلایی می‌تابد یا پشت ابرها گم شده است؟ من تنها یک مداد خاکستری دارم. تمام روزهایم را با آن رنگ می‌کنم. نه اینکه فکر کنی خاکستری رنگ غمگینی است. نه، رنگ بی‌حوصلگی‌هاست. رنگ روتین‌ها. من تمام روزها را، غروب‌های یک‌شنبه‌ها را حتی، خاکستری می‌کنم.

آوریل تمام شده است. در خانه‌ی تو «مِی» چه رنگی است؟ خدا کند این‌جا آبی شود؛ همرنگ بارانی که منتظرم این روزها ببارد...

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian