خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

کلمه‌ها همدم‌های خوبی هستند. اگر یک‌بار به آن‌ها پناه برده باشی و با آن‌ها حرف زده باشی دیگر همیشه با تو می‌مانند و تو را به دنیای خودشان وصل می‌کنند. در نهایت می‌شوی روزنامه‌نگاری که هر روز با کلمات سر و کار دارد و مابین مطلب نوشتن‌ها، ویرایش می‌کند و البته در فکر داستان بلندی است که هنوز آن را ننوشته است...

منوی بلاگ
آخرین خمیازه ها
پر بیننده ترین خمیازه ها

۲۷ مطلب با موضوع «خمیازه زیر سقف آسمان (دست نوشته های من)» ثبت شده است

۲۰:۳۳۲۷
بهمن

زمستانی که تمام می‌شود و پاییزی که تمام شد. دیگر نیمه‌ی دوم سال، کشنده و سرد نیست. حالا گرمای هر استکان چای می‌تواند سرما را از بین ببرد. آن روزهای سرد گذشته‌اند؛ آن روزهایی که یخ‌زدگی تا قلبم رسیده بود و وقتی چای می‌خوردم قلبم آب می‌شد. بعد قطره‌های آب از چشم‌هایم سرازیر می‌شدند.

این روزها دیگر زمستان هم مثل بهار است. غمگین نیست. بغض‌آلود نیست. دیگر حتی طنین صدای من در عصرهای زودهنگامش، اشک روحم را در نمی‌آورد.

نمی‌دانم اسمش چیست. بزرگ‌شدن نیست. فراموش‌کردن نیست. شاید بشود گفت آن روزهای سخت را پشت سر گذاشته‌ام و خودم را هم، همان‌جا، جا گذاشته‌ام.

از آن روزهایم سال‌های نوری فاصله گرفته‌ام. دیگر بغض نمی‌کنم. بی‌مقدمه صدایت نمی‌زنم. کمتر به خواب‌هایم سرک می‌کشی و هیچ غمی دیوانه‌وار سر به دیوار روحم نمی‌کوبد.

روحم آزاد شده است اما پایش می‌لنگد. یک روزهایی زخم خورده بود. زخم، خوب نمی‌شود.

نشسته‌ام و به چیزهایی فراتر از زندگی فکر می‌کنم. شعر می‌خوانم و فلسفه را ورق می‌زنم. گاهی دست دراز می‌کنم و از بلندترین شاخه‌ی درخت دانش، سیب عرفان می‌چینم. چای می‌خورم و پنجره‌ها را از بُعدِ بسته‌بودن‌شان تماشا می‌کنم.

به مسکو فکر می‌کنم، به پراگ و هر نقطه‌ای که می‌شود عاشقانه نام سرزمین به آن داد. به جادوی مبهم دوست‌داشتن فکر می‌کنم که چطور آدم را به باد می‌دهد. به سرزمین و عرفان پایبند می‌مانم تا بیش‌تر از این تمام نشوم.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۱:۴۰۲۵
شهریور

دلم می‌خواست همه‌چیز بهتر شود. وقتی زودتر از زمان مقرر از «باشگاه» بیرون آمدم، وقتی به آسمان «جام جم» خیره شدم و فکر کردم چرا مثل دیروز هوا گرفته نیست، وقتی پله‌ها را پایین می‌آمدم و به خواب‌هایم فکر می‌کردم...

خیابان کریمخان... خیابان کریمخان... خیابانی که تمام لحظه‌های معلق میان غم و بی‌حوصلگی‌هایم را از هرجای تهران کول می‌کنم و با خودم به آن‌جا می‌برم. بعد در آن قدم می‌زنم و باز به یکی از کتاب‌فروشی‌هایش پناه می‌برم.

وقتی که بغض دست می‌گذارد روی گلویم و سد می‌شود مقابل حال خوبم، خودم را داخل یک از همین کتاب‌فروشی‌ها می‌چپانم و بین کتاب‌ها پنهان می‌شوم. از چشم خودم دور می‌شوم. کتاب‌ها را برمی‌دارم و ورق می‌زنم و به این فکر می‌کنم لا‌به‌لای بغض‌ها باید جایی برای خنده‌ای ماسیده هم باشد.

خیابان را لاقیدانه قدم می‌زنم و از یک عطرفروشی عطر «شب‌های مسکو» را می‌خرم. از وقتی شیشه‌اش خالی شده بود انگار تکه‌ای از خودم را از درونم کنده بودم و پرت کرده بودم آن سمت دنیا. می‌گویم هر شیشه‌ای، هر رنگی، هر اندازه‌ای. فروشنده از واکنش‌ام تعجب می‌کند. نمی‌داند که نمی‌خواهم عطر بخرم؛ فقط می‌خواهم همه‌چیز را بهتر کنم.

شب در خانه بغض‌هایم را روی کاغذهای خبرِ «باشگاه» می‌تکانم و ته‌مانده‌اش را می‌نویسم. اگر فردا سردبیر کاغذهای خبرم را ببیند می‌پرسد: «خانم خبرنگار، شما عاشق‌اید؟»

و من می‌گویم: «نه...» بعد کاغذهایم را تندتند زیر و رو می‌کنم و می‌گویم: «این‌جاست؛ نوشته‌ام. خبرهای حاشیه‌ی لیگ قهرمانان اروپا را و نتیجه‌ی بازی نفت و الاهلی را. یک خبر کارشناسی هم از باخت چلسی نوشته‌ام...»

بعدش سردبیر لبخند می‌زند. نه، لبخند نمی‌زند. حتی از من نمی‌پرسد که عاشق‌ام یا نه. من هم هیچ جوابی نمی‌دهم. سردبیر فردا نمی‌آید. همان‌طور که امروز نیامد. شاید هفته‌ی دیگر بیاید. شاید هم هیچ‌وقت... و همه‌چیز از همین‌جا شروع شد. من زودتر از زمان مقرر از «باشگاه» بیرون آمدم و دلم خواست همه‌چیز بهتر شود...

 

پ.ن: آسمانی که به انتظار بارانش بودم، حالا یک‌ریز به پنجره می‌زند که خبر بدهد آمدن مهمانش را...

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۰۹:۱۳۳۱
خرداد

نمی‌شود تمام درهای جهان را بست؟ چقدر به یک تنهایی مفرط نیاز دارم. خودم باشم و کتاب‌هایم و صدای جادویی نت‌های درونم.

چقدر شبیه به «اتفاق‌های خوب» نیستم. شبیه به «قرار بود»هایم نیستم. در یک قدمی‌ام بودند که دست دراز کردم بگیرمشان. اما به محض خواستنم دور شدند و از من هزار سال نوری فاصله گرفتند.

روی پله‌های «جام جم» ایستاده بودم که به قله‌های درونم فکر می‌کردم. مسیر خوب «خیابان» را قدم می‌زدم که خودم را به یاد آوردم. از هوای ناب «تولید» نفس کشیدم که همه‌چیز به یادم آمد. چقدر آن روز شبیه به «اتفاق‌های خوب» بودم. چقدر شبیه به «قرار بود»هایم بودم. چقدر «خودم» بودم.

مرا بی‌رحمانه بیرون می‌کشند از مرزهای خودم. مرا به حال خودم رها نمی‌کنند. مرا به بربادرفتگی‌ها وصل می‌کنند و کوتاه نمی‌آیند از بغض هزار ساله‌شان.

کوتاه نمی‌آیم از بغض هزار ساله‌ام. مثل کودکی، ناگزیر، پا به زمین می‌کوبم و از خودم جدا نمی‌شوم. جام جم را، خیابان عارف را، حس‌های ناب یک‌شنبه‌ها و کتاب‌های مورد علاقه‌ام را، نوشتنی را که تمام زندگی‌ام است، حتی هوای خنک شب‌های حرم امام رضا را و گریه‌های شب‌های قدر را، شهود و جمکران و نور و فلسفه‌ی سهروردی را، همه‌خدایی اسپینوزا را و برتری‌های کگارد را، پیراهن سفید و تمام خنده‌های به مرز چهل و دو سالگی رسیده را. نه؛ هیچ‌کدام را رها نمی‌کنم. پا بر زمین سرنوشت می‌کوبم و از ذات خودم کوتاه نمی‌آیم.

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۱:۲۳۲۸
خرداد

خسته بودم؛ مثل تمام لحظه‌هایی که خانه را مرتب می‌کردم و به «از دست نرفته‌هایم» فکر می‌کردم. خسته بودم مثل تمام لحظه‌هایی که کتاب می‌خواندم و چای می‌خوردم؛ مثل تمام لحظه‌هایی که بی‌هدف کنار پنجره می‌ایستادم و به اتفاق‌های خوبی که در شُرفِ افتادن، بر باد رفته بودند، فکر می‌کردم؛ مثل تمام لحظه‌هایی که خواستم ولی نشد، رفتم ولی نرسیدم، دیدم ولی گریه گردم، دوست داشتم ولی تاوان پس دادم...

به مهمانی‌ام بیا. کسی در این خانه به پیشوازت چراغ روشن خواهد کرد. کسی شاخه‌های مریم در گلدان خواهد گذاشت و برایت چای با نعنا دم خواهد کرد.

خانه‌ام سکوت است. پرده‌ها را کشیده‌ام و در تنهایی خودم کتاب‌هایی قدیمی می‌خوانم. حتی دارد یادم می‌رود آن روزها چطور صدایت می‌زدم.

به پنجره‌های خانه‌ام نگاه کن. دیگر هیچ صورتی از آن بیرون را بی‌هدف تماشا نمی‌کند و به اتفاق‌های خوبی که در شُرفِ افتادن، بر باد رفته بودند، فکر نمی‌کند. همه‌چیز از دست رفته است و من پرده‌ها را کشیده‌ام.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۱:۴۰۲۷
خرداد

هنوز برنگشته‌ام از خودم. هنوز در غار تنهایی‌ام نشسته‌ام و بیرون نمی‌آیم. باید یکی مرا برگرداند. یکی که هیچ‌کس نیست. یکی که حتی خودم هم نیست. کسی می‌تواند مرا برگرداند که حالا دارد نگاهم می‌کند. حالا زمان خوبی برای حرف‌زدن با اوست. رمضان، ماه من و اوست. او می‌تواند مرا به خودش بازگرداند.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۰۹:۰۷۲۶
خرداد

غمگین نه، بی‌حوصله نه، دلتنگ و کلافه نه، چقدر منتظرم... احساس می‌کنم هیچ‌وقت در زندگی‌ام تا این اندازه منتظر نبوده‌ام. شبیه به ماهی کوچکی که آنقدر منتظر دریا بوده که خودش را دریا می‌بیند.

من در چیزی، اتفاقی، جایی، خودم را عوض کرده‌ام و حالا آن «چیز»، آن «اتفاق» و آن «جا» هستم.

منتظرم پرده برداشته شود؛ منتظرم برملا شوم...

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۴:۲۰۲۵
خرداد

خودم را جا گذاشته‌ام. برای چندمین نه، هزارمین‌بار است که ناغافل می‌فهمم جا مانده بودم. لحظه‌ای را که جا می‌مانم یادم نمی‌آید. اصلاً نمی‌دانم دقیقاً کدام لحظه جا می‌مانم. فقط با تلنگری یادم می‌افتد که باید خودم را بردارم و از «خود نبودنم» بیرون بزنم.

میان عجیب‌ترین‌ها خودم را پیدا می‌کنم؛ میان چیزهایی که فکرش را هم نمی‌کردم. با خودم می‌گویم کجاها که رفته بودم و خبر نداشتم.

دست خودم را از این سو و آن سوی جهان می‌گیرم و پیش خودم می‌آورم. من حتی در چشم‌های مرد تگزاسی که برایم نوشت، جا ماندم. من کنار تصویر شب باشکوه مسکو، من در تمام اسلایدهایی که استاد نشانم داد، جا ماندم.

به خودم تعلق ندارم. شبیه به بادبادکی شده‌ام که هر لحظه اضطراب پاره‌شدن نخ‌اش را دارد. خودم از دست‌های خودم رها می‌شوم و بالا می‌روم. مهم نیست به کجا می‌رسم. بی‌شک رسالت بادبادک‌های دنیا بالا رفتن است نه پایین‌آمدن و بالا رفتن بهتر از ماندن است.

از زمانی که خودم را در هوای سرد عکس «آدام» پیدا کردم خیلی می‌گذرد. تعجب کرده بودم. باورم نمی‌شد. به مسکو و باکو خون می‌کشید که جا می‌ماندم، اما پراگ چه؟ سرنوشت مشترکم با پراگ چه بود؟ از ذوق پیدا کردن خودم، دست به کار شدم و برای آدام نوشتم: «سرزمین‌های دور زیباست... پراگ... استانبول... آمستردام...»*

حالا دیگر حواسم را جمع نمی‌کنم که اگر جایی رفتم، اگر حسی را، عطری را، اگر اتفاقی را تجربه کردم، بعد تمام خودم را با خودم ببرم. بی‌فایده است. می‌گذارم و می‌گذرم. من همیشه جا می‌مانم، چه حواسم باشد چه نباشد.

اما نگرانم؛ نگرانم نکند جاماندگی‌ها ذره‌ذره مرا کم کنند تا حدی که دیگر چیزی از من باقی نماند... کاش خدا رسالت تازه‌ای به بادبادک‌ها بسپارد...

 

* بخشی از شعر رسول یونان

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian