خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

کلمه‌ها همدم‌های خوبی هستند. اگر یک‌بار به آن‌ها پناه برده باشی و با آن‌ها حرف زده باشی دیگر همیشه با تو می‌مانند و تو را به دنیای خودشان وصل می‌کنند. در نهایت می‌شوی روزنامه‌نگاری که هر روز با کلمات سر و کار دارد و مابین مطلب نوشتن‌ها، ویرایش می‌کند و البته در فکر داستان بلندی است که هنوز آن را ننوشته است...

منوی بلاگ
آخرین خمیازه ها
پر بیننده ترین خمیازه ها

۱۰:۳۷۲۰
آذر

حرف‌های زیادی برای گفتن داشتم اما چشم‌هایم را روی کلمه‌ها بستم. سکوت کردم و به تماشای شهر از پنجره ادامه دادم. من رفاقت دیرینه با کلمه‌ها دارم. کلمه‌ها، از هر زبانی که باشند، مرهم زخم‌های من هستند. زخم‌هایی که از سر آگاهی به آن‌ها دچار شده‌ام و هیچ‌کس آگاهی‌ام را درست تفسیر نمی‌کند. این‌جور وقت‌ها کلمه‌ها به دادم می‌رسند. گاهی از زبانی بسیار نزدیک و گاهی از زبانی بسیار دور و باستانی. و گاهی فکر می‌کنم کلمات باستانی بهتر از هر کلماتی می‌توانند روحم را ترجمه کنند.

مثلاً آن روز که استاد آن جمله‌ی سنسکریت را به زبان آورد روح من آرام شد: «جِناناگنی دَگدها کَرمانَم... کردارهای سوخته به آتش دانش...»

آن روز که در اوستا آن جمله‌ی عمیق را خواندم قلبم آرام گرفت: «اَچَ نو جَمیات... ای کاش بیاید برای ما...»

و بارها و بارها در دلم از آدم‌هایی که اطرافم می‌بینم پرسیده‌ام: «بِ اِی‌ذِه عُلام اَتا خَی؟... در کدام دنیا زندگی می‌کنی؟»

من، منی که با کلمات بیش‌تر از آدم‌ها مأنوسم و پس از هر زخم به آن‌ها پناه می‌برم، حالا چشم‌هایم را روی کلمات بسته‌ام. با این حال هنوز آوازی کهن از زبانی باستانی در ذهنم می‌چرخد. مرا وادار می‌کند آن را به زبان بیاورم. انگار درد می‌تواند با آن کلماتی که از زبانم بیرون می‌ریزند از وجودم خارج شود.

یک‌بار کسی از من پرسید: «برای چه زبان‌های باستانی یاد می‌گیری؟ وقتت را برای یادگرفتن زبان‌هایی می‌گذاری که دیگر کسی با آن‌ها حرف نمی‌زند! این کار بیهوده است!»

من اما همچنان به دنبال زبان باستانی دیگری می‌گردم. زبانی که پشت گورهای آدم‌ها خفته و فراموش شده. زبان برای من راه ارتباطی با خودم است نه با دیگران. زبان‌های باستانی به من کمک می‌کنند با عمیق‌ترین و نادیده‌ترین بخش‌های روحم ارتباط بگیرم و به خودم نزدیک‌تر شوم. من به زبان‌های زنده‌ی دنیا نیاز ندارم. آن‌ها راه ارتباطی با آدم‌هایی هستند که در ظاهر زنده‌اند اما در باطن مرده‌اند. من به ارتباط با روح خودم نیاز دارم که اگرچه سکوت کرده هنوز نفس می‌کشد.

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۴:۲۱۱۷
فروردين

گفته بودم از اینکه تعداد آدم‌هایی که تا ابد فراموش‌شان نمی‌کنم روز به روز بیش‌تر می‌شود می‌ترسم. بعد پرسیده بودی: «این ترس از چه جنسی است؟» و من که برای اولین‌بار بود با این ترس مبهم رو به‌رو شده بودم، انگار منتظر بودم کسی از من این سؤال را بکند تا کمی درباره‌اش حرف بزنم. انگار حرف‌زدن از آن، ترس را برایم کمی ملموس می‌کرد.

دنبال کلمه‌ها گشته بودم تا حس مرا دقیق بیان کنند. دست آخر گفتم: «هرچه آدم‌های بیش‌تری را بشناسی مرگ‌های بیش‌تری را هم تجربه خواهی کرد. مرگ‌هایی که بر قلبت اثر می‌گذارند. حالا درست است عده‌ی زیادی از آن آدم‌ها پس از من می‌میرند و من مرگ‌شان را نخواهم دید، اما مرگ بسیاری از افراد عزیز زندگی‌ام را هم خواهم دید. و کسی که مرگ‌های بیش‌تری می‌بیند، غمگین‌تر نیست اما عمیق‌تر غمگین می‌شود.» و به گمانم خوب توانسته بودم کلمه‌ها را پیدا کنم چون دستِ آخر فهمیدم ترسم از همین است؛ اینکه عمیق‌تر و عمیق‌تر غم را درک خواهم کرد. آیا من توان درک این عمق از غم را دارم؟ این سؤال بی‌پاسخ مرا ترسانده بود.

یادم است یک‌بار دوستی به من گفت: «بله، ما مرگ آدم‌های عزیزمان را می‌بینیم اما این دلیل نمی‌شود برای داشتن یک عزیز دیگر پیش‌قدم نشویم. چون با آن‌ها بارها و بارها لحظه‌های خوب می‌سازیم و غم مرگ نباید فرصت این شادی‌ها را از ما بگیرد.»

و من احساس کرده بودم چقدر خسته‌ام برای شنیدن حرف‌هایی از این جنس. حرف‌هایی که پشت‌شان امیدهای دیکته‌شده وجود دارد. انگار که چشم‌هایمان را بسته باشیم و واقعیت را ندیده باشیم. نه، حقیقت این است مرگ، عمیق‌تر از زندگی می‌تواند روح ما را با خود به وادی دوردستی از جنس خودش ببرد. انگار که وادی زندگی همین دور و اطراف است اما وادی مرگ، دور و مبهم و نمناک است.

اما بالأخره باید چه کار کرد؟ باید نشست و برای مرگ‌هایی که از راه نرسیده غصه خورد؟ نه، این کار درست نیست. اما اینکه عمق مرگ را با شادی زندگی به سخره بگیریم هم اشتباه است. برای من هیچ‌چیز عاقلانه‌تر از این نیست که واقعیت‌ها را بپذیرم. لحظه‌های شادی که ساخته می‌شوند به جای خود زیبا هستند، اما در همان لحظه‌ها هم غم گوشه‌ای نشسته و به لبخندهای کش‌آمده‌ی ما نگاه می‌کند.

شاید اگر آدمی‌زاد از همان ابتدا حضور غم را می‌پذیرفت، او هم اینقدر عمیق زخم نمی‌زد. من ترجیح می‌دهم غم را هم به اندازه‌ی شادی باور کنم و حضورش را با شادی کتمان نکنم. همان‌طور که وقتی غم از راه می‌رسد می‌گوییم «می‌گذرد»، وقتی شادی هم از راه می‌رسد باید گفت «این هم می‌گذرد». شاید راز رستگاری در همین باشد: نه اندوه بیش از حد، نه شادی زیاده از حد.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۵:۱۱۲۳
بهمن

مدت‌ها بود از شور رویایی تازه سرمست نشده بودم. رویاها معجزه‌هایی عجیبند. آیا هرکس در زندگی طعم رسیدن به رویا را تجربه می‌کند؟ آیا همه‌ی آدم‌ها رویا دارند؟ آدم‌های بسیاری هستند که رویا را با هدف و شادی اشتباه می‌گیرند. طعم رسیدن به اهداف بزرگ هم شیرین است، اما رویا فراتر از هدف است. رویا آن‌چیزی است که وقتی صحبتش می‌شود ته دلت فرو می‌ریزد و وقتی به رسیدن به آن فکر می‌کنی گریه‌ات می‌گیرد.

حالا من این روزها صاحب رویایی شده‌ام که هر آن می‌تواند مرا به گریه بیندازد. وقتی به آن فکر می‌کنم احساس می‌کنم از قلبم صدای بال‌زدن به گوش می‌رسد. احساس می‌کنم خواب‌های هزارساله از سرم پریده است و احساس می‌کنم باید از جایم بلند شوم و با تمام وجود بدوم.

آخرین‌باری که رویایی زیبا داشتم کی بود؟ باید به سال‌ها پیش برگردد. به روزهای نوجوانی. هرچند در آن روزهای باشکوه هر هدفی آن‌قدر پررنگ است که می‌تواند رنگ رویا بگیرد. اما حالا که فکرش را می‌کنم، حالا که درک تازه‌ای از رویا پیدا کرده‌ام، می‌دانم آن‌ها نیز هدف‌های بزرگ و والا بوده‌اند. شاید حقیقتاً اولین‌باری باشد که طعم رویاداشتن را می‌چشم.

و رویا به‌تنهایی زیبا و شیرین است. مهم نیست محقق شود یا نه. مهم این است همیشه مال توست و تا ابد با تو می‌ماند.

آیا به سفری باشکوه و متفاوت دعوت خواهم شد؟ آیا صدای آن موسیقی باستانی در گوشم خواهد پیچید و آیا چشم‌هایم به تماشای نشانه‌های رویا باز خواهد شد؟ نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم این است وقتی با آقای مدیر مدرسه درباره‌ی این رویا حرف می‌زدم دلم می‌خواست زمان متوقف می‌شد و شورِ در قلبم تا ابد باقی می‌ماند. شوری که هم‌چنان با من است و می‌دانم از من جدا نخواهد شد.

کره زمین

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۵:۲۴۲۰
دی

حالا بیش‌تر از یک سال از زمانی می‌گذرد که به من گفته بودی از دلخوشی‌هایم بنویسم، از دلخوشی‌های صدکلمه‌ای. و راستش در این مدت بارها و بارها خواسته بودم بنویسم اما نشد. شاید برای این نشده بود که به امروز برسم و امروز این را بنویسم. امروز، روزی که آن را فراموش نخواهم کرد.

در تمام این یک سال و اندی بارها از خودم پرسیده بودم دلخوشی‌ام چیست؟ البته که مابین این‌همه تلخی هنوز هم دلخوشی‌ها کم نیستند. به قول سهراب: از چه دلتنگ شدی؟/ دلخوشی‌ها کم نیست/ مثلاً این خورشید/ کودک پس فردا/ کفتر آن هفته...

و حالا اگر بخواهم مثل سهراب این‌طور دقیق دلخوشی‌ها را پیدا کنم باید بگویم بزرگ‌ترین دلخوشی من در زندگی «تجربه‌هایم» است. تجربه‌هایی که اتفاقاً اغلب شیرین نبوده‌اند اما وقتی در جایگاه تجربه قرار گرفتند برایم شیرین شدند. اما نه از آن شیرین‌بودن‌هایی که عشق و شور آن را به وجود می‌آورد. از آن‌ شیرینی‌هایی که آرامش آن را به وجود آورده است. تجربه‌هایم به من آرامشی داده‌اند که هیچ‌چیز دیگر نمی‌توانست بدهد.

بنابراین، تجربه‌هایم دلخوشی من‌اند. همان‌هایی که مرا به این نقطه رساندند که: «بگذار حق با آدم‌ها باشد، حتی اگر اشتباه می‌کنند. بگذار اتفاق‌های تلخ بیفتند چون مانند هر اتفاق دیگری می‌گذرند و کنار می‌روند. بگذار گریه‌ات بگیرد وقتی دلتنگی، چون فردا دوباره حالت خوب می‌شود. و در نهایت اینکه هیچ‌چیز آنقدر که در لحظه‌ی اول نشان می‌دهد مهم نیست. پس با آرامش از کنار ناملایمتی‌ها رد شو. دست آخر، زمان همه‌چیز را رو به راه می‌کند.»

حالا این متن از صد کلمه بیش‌تر شده است اما احساس خوبی دارم که بالأخره درباره‌ی این موضوع نوشتم. و حالم خوب‌تر است که امروز آن را نوشتم. همین امروز که برای من روزی متفاوت است و می‌دانم هیچ‌وقت آن را فراموش نخواهم کرد. راستی، حتی آن لحظه که آقای مدیر مدرسه به من گفت: «روی ارتباط چشمی بیش‌تر تمرکز کن.» به او واکنش مثبت نشان دادم. اما در دلم گفتم: «چه اهمیتی دارد که ارتباط چشمی آدم چقدر باشد؟» تجربه به من گفت: «همان‌طوری باش که حالت خوب است و بعد بگذار دیگران درباره‌ات هرچه می‌خواهند فکر کنند. راستش دنیا به آدم‌هایی که حال قلب‌شان خوب باشد بیش‌تر نیاز دارد تا آد‌م‌هایی که تکنیک‌های ارتباط را بلدند.»

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۳:۳۱۱۵
مهر

مدت‌هاست دوست دارم برای تو بنویسم میخا، اما نمی‌دانستم اگر به کلمه‌هایم برگردم آن‌ها می‌توانند آنچه را در ذهنم می‌گذرد بیان کنند یا نه. راستش همیشه فکر می‌کردم کلمات آنقدر وسیع‌اند که می‌شود برای هر توصیفی چندتایی از بهترین‌هایشان را جدا کرد و بسیار گفت. اما حالا می‌دانم آن‌ها محدودند و ناتوان. در برابر آنچه در روح آدم می‌گذرد کلمات بسیار درمانده‌اند.

سائوپائولو باید شهر زیبایی باشد چون کوچه‌پس‌کوچه‌هایش تو را دارند. برزیل باید کشوری شگفت باشد چون تو در آن نفس می‌کشی و جهان، جهان باید جایی بسیار دوست‌داشتنی باشد چون صدای خنده‌های تو را در جانش ثبت کرده است. چون تو در آن می‌خندی.

خنده‌هایت را بسیار تماشا کرده‌ام میخا. می‌دانی چرا؟ چون این روزها کم‌اند آدم‌هایی که خنده‌هایشان ناب و واقعی است. من چشم‌های آدم‌های بسیاری را هنگام خندیدن دیده‌ام. کمتر چشمی شبیه به تو از عمق وجود می‌خندد.

به تو گفته‌ام حال خوبت را از این فاصله‌ی دور حس می‌کنم. گفته‌ام چیزی از زبانت نمی‌دانم اما حرف که می‌زنی به تو گوش می‌دهم. انگار نغمه‌ای باستانی از دل تاریخ می‌خوانی. من کلمه‌های آن زبان را نمی‌شناسم اما محسور موسیقی واژه‌ها می‌شوم.

گاهی دلم می‌خواهد دست دراز کنم و همه‌ی مرزهای قراردادی را، همه‌ی فاصله‌های جغرافیایی را و همه‌ی خط‌کشی‌ها را از میان بردارم. گاهی دلم می‌خواهد خدا دنیا را طور دیگری ادامه بدهد. طوری که هیچ‌کس نتواند برای دیگری خط و مرز بکشد. طوری که هرکس آزاد باشد خودش باشد و بتواند از شاخه‌های درخت آرزو میوه‌ بچیند. اما دنیا چنین نمی‌شود. دنیا باید عرصه‌ی درد و رنج باشد تا در کنارش خوش‌بختی معنا پیدا کند. و شاید حقیقتا چنین دنیایی بهتر باشد. همین که روزهای سخت بسیار باشند و رنج آن‌ها با تماشای خنده‌ای از کشوری دور، با شنیدن صدایی از سرزمینی بسیار دور، به باد برود.

راستی، آدم‌ها می‌توانند در زندگی قبلی‌شان لبخند فردی دیگر بوده باشند؟

 

محسور موسیقی واژه‌های تو

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۲:۵۳۰۹
آذر

گاهی از خودم می‌پرسم چطور می‌شود این‌همه کارهای بی سر و ته را با هم انجام داد؟ اما سریع از سؤال خودم نگران می‌شوم. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم به عقب نگاه نکنم. نگاهم را رو به جلو نگه می‌دارم چون می‌دانم اگر لحظه‌ای از خودم بپرسم چطور این کارها را سر و سامان می‌دهم؟ از سنگینی بار آن‌ها جا می‌زنم. شاید برای همین باشد که به ظاهر بی‌خیال می‌خندم و غم‌ها را به روی خودم نمی‌آورم.

این روزها فکر می‌کنم چقدر دلم تنگ شده است برای تمام آن زمان‌هایی که گاهی فرصت فراغتی دست می‌داد. می‌نشستم پای کتاب‌خواندن و ساعت‌ها می‌خواندم. یا ساعت‌ها داستانی بلند می‌نوشتم. در آخر نیز لیوانی چای خستگی ذهنم را به در می‌کرد و من احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین آدم روی زمین هستم. حالا هم نه اینکه نباشم، همان آدم خوشبخت روی زمین هستم که سعی می‌کند دیگر به عقب نگاه نکند. راستش به عقب نگاه کردن هیچ‌وقت دردی را دوا نکرده است. فقط غم‌هایی را که با هزار سختی پشت سر گذاشته بودی به یادت می‌آورد.

این روزها بیش‌تر از هر زمان دیگری ذهنم را روی کارها متمرکز می‌کنم. این روزها سختی‌ها بیش‌تر از قبل سراغم آمده‌اند و اگر بخواهم لحظه‌ای به آن‌ها فکر کنم جا خواهم زد. به گزارش‌ها و یادداشت‌ها و داستان‌ها و معرفی‌های کتاب می‌چسبم، به ویرایش و کتاب‌هایی که در انتظار چاپ هستند، به ایده‌ی تازه‌ی کاری‌ام، به زبان‌های باستانی و کتیبه‌هایی که در کلاس می‌خوانیم فکر می‌کنم تا مبادا لحظه‌ای به عقب و یا به سختی‌هایی که هجوم آورده‌اند فکر کنم.

این صبح‌ها هوای ابری به استقبالم می‌آید. کمی بعد آفتابی کم‌رمق می‌تابد و همین که می‌خواهم فکر کنم به حضور حضرت آفتاب، ابرها دوباره از راه می‌رسند. اما می‌دانم آفتاب هست. فقط کمی به ابرها فرصت جولان داده است. اما اگر اراده کند همه‌ی آن‌ها را کنار خواهد زد. به سختی‌ها اجازه می‌دهم حضور داشته باشند اما می‌دانم هر زمان بخواهم آن‌ها را کنار می‌زنم. حالا این کنار زدن می‌خواهد نادیده گرفتن باشد یا هر چیز دیگری.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۴:۰۸۱۹
آبان

به دغدغه‌های خودم تکیه داده بودم و به ترافیکی نگاه می‌کردم که انگار تا ابد ادامه داشت. با خودم فکر می‌کردم باید صبورتر از این باشم. اما صبوری برای چه چیزهایی؟ برای چیزهایی بیهوده و بی‌ارزش. برای تاب‌آوردن ترافیک‌های سنگین. اما گاهی زندگی اینطور می‌شود. فقط یک راه پیش روی توست. حق انتخابی در کار نیست و تو ناگزیر باید همان راه را در پیش بگیری.

هنوز کلمه‌های سنسکریت در ذهنم بودند. مثل چای تلخی که ابتدای صبح از خواب بیدارت می‌کند و تا ظهر در دهانت ته‌نشین می‌شود به کلماتی فکر می‌کردم که در ذهنم ته‌نشین شده بودند. از آن کلمه‌هایی که حتی در خواب و بیداری هم سراغت می‌آیند. از آن‌هایی که زمان خواب هم داری مرورشان می‌کنی...

نگران کلاس بودم که دیر برسم. نگران بودم و ترافیک تا همیشه ادامه داشت. از یک جایی به بعد بی‌خیال شدم. گاهی همه‌چیز از اراده‌ی تو خارج است. پس دست به سینه می‌نشینی و به ماجرا نگاه می‌کنی. من هم به ترافیک نگاه کردم و با خودم فکر کردم نهایتش این است که اصلاً به کلاس نمی‌رسم.

راستش دیر شدن اتفاق وحشتناکی نیست. همیشه، در زندگی، ما را از دیر شدن ترسانده‌اند. از دیر شدن‌هایی که حقیقتاً در زندگیمان خللی وارد نمی‌کردند اما هیچ‌وقت از دیر کردن آدم‌های زندگی‌مان نترسیده‌ایم. هیچ‌وقت نترسیده‌ایم که اگر کسی که دوستش داریم دیر کند چه اتفاقی می‌افتد. هیچ‌وقت نفهمیده‌ایم این نوع دیر کردن‌ها هستند که زندگی‌مان را به باد می‌دهند. ما همیشه به این فکر کرده‌ایم که به کار و کلاس و همایش و مهمانی دیر نرسیم و بارها برای رسیدن به آدم‌های مهم زندگی‌مان دیر کرده‌ایم.

با سری پر از کلمه‌های سنسکریت و در ظهر کم‌رمق پاییز از کلاس بیرون می‌زنم. حالم کمی بهتر شده است. کلمه‌های معلق در ذهنم بیشتر شده‌اند و مرتب در من می‌چرخند. انگار می‌خواهند حرفی مهم را به یادم بیاورند.

بعد از کلاس به کتاب‌خانه‌ی دوست‌داشتنی خیابان وزرا می‌رسم. فقط چند دقیقه‌ی کوتاه زمان دارم. خودم را به دست کتاب‌هایش می‌سپارم و آن‌ها را زیر و رو می‌کنم. زمان به سرعت می‌گذرد و با کوله‌ای سنگین خیابان وزرا را پایین می‌روم. باید خودم را به دوستی برسانم که با او چای بخوریم و دقایقی بی‌خیال همه‌چیز بشویم.

بعد از آن دوباره ترافیک مرا در خودش غرق می‌کند. در ذهنم ترافیک را هل می‌دهم و پیش می‌روم. ساعت پنج باید به شب‌نشینی آرامی از جنس کتاب و هندوستان برسم. به بهگود گیتا فکر می‌کنم. به خدایان و سرود بی‌شک شگفتی که متعلق به آن‌هاست. به افسانه‌ها فکر می‌کنم. به آدم‌های سرزمین‌های دور. ترافیک مرا از سفر دور و درازم بیرون می‌کشد. دوباره دیر می‌شود ولی دیگر نگران نیستم. دیر رسیدن به کلاس و همایش چیزی را به‌هم نمی‌ریزد. دیر رسیدن به آدم‌های مهم زندگی است که همه‌چیز را خراب می‌کند.

کلمه‌هایی از سرزمین‌های دور به گوشم می‌رسند و با سرزمین‌های دور می‌روم. چشم‌هایم را می‌بندم و به کلمه‌هایی که می‌شنوم فکر می‌کنم. کلمه‌ها دوباره در ذهنم می‌گردند. کلمه‌هایی از زبان باستانی سنسکریت، کلمه‌هایی از زمان‌های بسیار دور. کلمه‌ها نمی‌توانند زبانم را به حرف باز کنند.

شب‌نشینی تمام می‌شود و دوباره فرصتی می‌شود تا به چای داغ پناه ببرم. بیرون از ساختمان همه‌جا تاریک است. شب پاییزی از راه رسیده است و آدم‌ها شبیه به خاطراتی دوردست دیده می‌شوند. هنوز در سرزمین‌های دور، در حال و هوای افسانه‌های هندوستان هستم که بهراد مرا به خودم می‌آورد. بهراد هندوستان را در چند قدمی من می‌گذارد. فاصله‌ی من تا هند می‌شود فاصله‌ی من تا بهراد. چهره‌ی بهراد را نمی‌بینم اما برایش سر تکان می‌دهم. سر تکان می‌دهد. لبخند می‌زند؟ نمی‌دانم. تاریکی هر واکنشی را می‌رباید.

بهراد دور می‌شود و کلمه‌ها به ذهنم برمی‌گردند. یاد جمله‌ای که استاد گفته بود می‌افتم: «جِناناگنی دَگدها کَرمانَم... کردارهای سوخته به آتش دانش...» انگار همه‌ی حرفی که باید به یاد می‌آوردم همین بود. کلمه‌ها عقب‌نشینی کرده‌اند و هندوستان با رفتن بهراد از من رفته است. به خانه بر‌می‌گردم و به دوری‌ها و دیر شدن‌ها و سرزمین‌های دور فکر می‌کنم...

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۲:۳۳۰۵
آبان

همیشه یک گوشه‌ی ذهنم به این فکر می‌کنم باید برای دلم خودم بنویسم. همیشه فکر کرده‌ام وبلاگ‌نویسی یکی از بهترین لذت‌های دنیاست. جایی است که می‌توانی کلمه‌ها را فقط و فقط به هوای دل خودت بنویسی و در آن خبری از فضاهای خسته‌کننده و مصنوعی اینستاگرام و توییتر و فضای مجازی مدرن نیست. اصلاً وبلاگ اصالت دارد. عمق دارد. حالا گیریم که از اسب افتاده باشد ولی از اصل که نمی‌افتد.

بارها به خودم قول داده‌ام اینجا برای دل خودم بنویسم اما وقتی شغلت نوشتن باشد، وقتی ناگزیر بخواهی هر روز و هر روز یادداشت‌ها و گزارش‌ها را به این نشریه و آن مجله و فلان وب‌سایت برسانی، دیگر کلمه‌ای برای خودت باقی نمی‌ماند. حتی گاهی به زور میان ته‌مانده‌ی کلمات ذهنت می‌گردی بلکه جمله‌ای برای دل خودت بنویسی، اما آن کلمه‌ها را که کنار هم می‌گذاری می‌بینی آن‌چه باید باشد نیست. پس بی‌خیال نوشتن برای دل خودت می‌شوی.

از این گذشته، باید شوری باشد برای حرف زدن. روزهای ابتدای جوانی پُرند از شور. روزهای عاشق شدن و کلمه بافتن و از زمین به آسمان رسیدن. راستی عاشقی هر ضرری که داشته باشد دهانت را به کلمه‌هایی باشکوه باز می‌کند. ذهنت فوران می‌کند و می‌توانی جمله‌هایی شگفت کنار هم ردیف کنی و هر بار اراده کنی متنی زیباتر از قبل بنویسی. اما شور عاشقی که از سرت افتاده باشد، موعد تحویل مطالب به مطبوعات که رسیده باشد، سرت به هزار و یک دغدغه که گرم شده باشد، عاشقی آرام می‌گیرد. گوشه‌ای می‌نشیند و به تو نگاه می‌کند. تویی که دیگر مدت‌هاست نمی‌خواهی از حس‌های شگرف بنویسی.

با این حال، باز هم اینجا فرصت خوبی برای بازگشتن به خود است. برای روزهایی که کلمه‌ها فقط و فقط برای خودت بودند. برای روزهایی که ایده‌هایت را میان این مجله و آن نشریه تقسیم نمی‌کردی. برای روزهایی که کلمه‌های بکرت را برای نوشتن بهترین یادداشت و بهترین لید گزارش کنار نمی‌گذاشتی. روزهایی که زندگی در تصرف خودت بود. فقط و فقط خودت. نوشتن در اینجا هنوز همان شور شیرین را در دلم بیدار می‌کند. معجزه می‌کند و دستم به نوشتن برای خودم باز می‌شود. انگار انتهایش با خودت می‌گویی «دیگر مهم نیست اگر برای یادداشت و گزارش فردا کلمه‌ای کم بیاید. مهم این است که من دوباره اینجا می‌نویسم و به روزهایی که تنها خودم بودم و دنیای خودم برگشته‌ام.»

اینجا گوشه‌ی امن خانه‌ی من است. همان گوشه که صندلی راحتی دارد برای نشستن رو به پنجره و تماشای بی‌وقفه‌ی آسمان پاییز. آسمانی که باران‌هایش مدت‌هاست مرا غمگین نمی‌کند.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۶:۰۸۱۸
خرداد

شنبه‌ها زمان خوبى براى شروع هفته نیستند. شنبه‌ها چنان با عجله از راه مى‌رسند که انگار دست جمعه آن‌ها را با شتاب به سوى هفته‌ى جدید هل داده است. شب‌هاى جمعه انگار به بامداد نرسیده، هول‌هولکى و نیمه‌کاره تمام می‌شوند. خورشید خمیازه مى‌کشد و تند‌تند طلوع مى‌کند.

شنبه روز دویدن است. مهم نیست اگر هیچ انرژى و توانى براى آغاز هفته ندارى. شنبه یعنى باید پر توان شروع کنى و دنیا کارى به این کارها ندارد که تو از پس یک هفته‌ى پر مشغله بر‌خواهى آمد یا نه.

شنبه حواس‌پرت است. کارش از جاگذاشتن گوشى و ساعت گذشته است. گاهى همه‌ى حساب و کتاب‌ها را جا مى‌گذارد. همه‌ى منطق‌ها و روتین‌ها را. شنبه‌ها حساب زندگى از دستم خارج مى‌شود. یادم مى‌رود کسى که همیشه منتظر لبخندش بوده‌ام در جغرافیایى شمالى قرار دارد. از تصور دور بودن این جغرافیا، از تصور دور بودن مسکو و شب‌هاى روشنش، نفسى عمیق مى‌کشم و به جاى فاصله به کلماتى فکر مى‌کنم که باید بنویسم. کلمه‌ها را روى کاغذ مى‌تکانم و رویاهایم با آن‌ها پخش و پلا مى‌شوند. مثل وقتى که همه‌ى کاغذها از دستم رها مى‌شوند با عجله خم مى‌شوم و قاطى کلمه‌ها دنبال رویاهایم مى‌گردم. آن‌ها را توى جیب کنارى کوله‌پشتى نارنجى‌ام مى‌چپانم و با لبخندى زورکى فکر مى‌کنم شنبه کى تمام مى‌شود؟

در راه بازگشت به خانه آهنگ «میلیون‌ها گل سرخ» روسى را گوش مى‌دهم و از خودم مى‌پرسم: پس چرا خبرى از خنده‌هاى تو نیست؟ بعد دوباره یادم مى‌افتد که تو حالا دور هستى، یادم مى‌افتد که شنبه حواس‌پرت و پرمشغله است، که شنبه روز خوبى براى شروع هفته نیست.

 

By Joshua Meyer

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۳:۳۸۲۰
اسفند

هنوز هم گاهی از هزار و یک یادداشت و گزارشی که باید بنویسم به گوشه‌ی دنج تنهایی‌ام پناه می‌برم. روزها از شنبه شروع می‌شوند. از شنبه به یکشنبه و دوشنبه و بعد سه‌شنبه. به سه‌شنبه پرت می‌شوم. صبح تا شبِ سه‌شنبه زمان از دست من خارج می‌شود. شب که به خانه برمی‌گردم سرم پر از فکرهای بزرگ و کوچکی است که خواب را از چشم‌هایم می‌گیرند.

چهارشنبه‌ها نمی‌دانم دقیقاً از کی شروع می‌شوند. با دغدغه‌های شگرف تا نزدیکی‌های صبح بیدار می‌مانم و چهارشنبه با روحی از رویا برگشته از خوابی دو سه ساعته بیرون می‌زنم. چهارشنبه‌ها تندتند تایپ می‌کنم. لیوان چای را کنارم می‌گذارم. عطر هل آن در سرم می‌چرخد و پشت هم می‌نویسم. بعد از آن از کلمه‌های نوشتنی به سمت کلمه‌های گفتنی می‌دوم. به جلسه‌ای دو ساعته که می‌تواند پایان خوبی برای یک هفته‌ی پرمشغله باشد اگر چهارشنبه آخرین روز کاری باشد.

پنج‌شنبه‌ها را برای خودم نمی‌گذرانم. پنج‌شنبه‌ها به کلنجار‌رفتن با کلمه‌ها پناه می‌برم. به ویرایش و دستور زبان. پنج‌شنبه‌های ویرایش فرصت خوبی برای رقم‌زدن یک پایان هفته‌ی خوب است اگر پنج‌شنبه‌ها آخرین روز کاری باشد. از کلمه‌ها و دستور زبان و چای نیمه‌سرد شده‌ی ساعت سه و ربع، به خانه برمی‌گردم. فکرهای بزرگ و کوچک هنوز با من هستند و چشم‌هایم را می‌بندم. به جمعه فکر می‌کنم، به جمعه‌ای که بعد از هفته‌ای پرکار می‌تواند دلچسب باشد اگر مهری بر پایان یک هفته باشد اما جمعه‌ها باید هزار و یک یادداشت و گزارش را آماده کنم، برای شنبه، برای شنبه‌ای که به جمعه چسبیده است و فرصت فراغتی باقی نمی‌گذارد. با این حال باز هم انتهای شب، زمانی که شوری شگفت مرا بیدار نگه می‌دارد به گوشه‌ی دنج تنهایی‌ام پناه می‌برم. چشم‌هایم را می‌بندم و روحم به رویایی دوردست سفر می‌کند.

 

By: Laurent Chimento

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۲:۰۳۱۲
اسفند
آخرین‌باری که لیوان چای‌ام سرد نشده بود کی بود؟ طعم آخرین چای داغ را به یاد ندارم. هرچه فکر می‌کنم احساس می‌کنم از مدت‌های بسیار دور اسفند بوده است و چای‌ام سرد می‌شده.
اسفند فصل شور و زندگی است. فصل بیرون‌آمدن از کرختی پنج ماهه‌ی پاییز و زمستان است. این روزها دارم تند‌تند همه‌ی کارها را انجام می‌دهم. انگار پای قول و قراری نانوشته و ناگفته با خودم مانده‌ام، باید همه‌چیز را قبل از شروع بهار آماده کنم.
 
راستش من عاشقانه لیوان‌های چایی را که در اسفند سرد می‌شوند دوست دارم. طعم چای از دهان افتاده‌ی روزهای اسفند طعم زندگی است. لیوان چای اسفند مرا به خنده می‌اندازد. یادم می‌آورد چه‌قدر مشغله‌های بزرگ دارم که کارهای کوچک را فراموش می‌کنم. از تماشای این کار کوچک انجام‌نشده به خنده می‌افتم و شادی ظریفی در قلبم می‌دود.
اسفند فصل خوبی برای شروع هزار‌باره است. حتی اگر در گیر و دار گذر تند آن، غم‌های بزرگی را تحمل کنی...
 
Annet Loginova
By: Annet Loginova
یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۲:۱۸۰۳
اسفند

تا همین چند وقت پیش مرتب برنامه‌ی هواشناسی گوشی را چک می‌کردم. برنامه را زیر و رو می‌کردم تا ببینم در هفته‌ی آینده چه روزی باران می‌بارد، کدام سرزمین دور برف و بوران خواهد داشت و شب‌های مهتابی در انتظار کدام جغرافیاست.

این روزها دیگر برنامه‌ی هواشناسی گوشی را باز نمی‌کنم. دل داده‌ام به آفتاب هر روزه و روزهایی که مرتب بلند و بلندتر می‌شوند. این روزها از گذر زمستان خوشحالم. پاییز و زمستان که تمام می‌شوند هرچه باران و غم است، هرچه برف و سکوت است تمام می‌شود. بهار فصل خوبی برای زندگی است. حتی باران‌هایش هم غمگین نیست. بهار که می‌رسد دلتنگی‌ها تمام می‌شوند. انگار که بخشی از خاطره‌ها پاک شوند، دیگر یادم نمی‌آید روزهایی را که دلتنگ بوده‌ام و ابری.

بهار که می‌رسد انگار از جنگی بی‌وقفه بازگشته‌ام. دیگر مهم نیست پشت سرم باران‌های بسیاری باریده است. آفتاب، پیش رویم را روشن کرده است و باریکه‌های نور ابتدای صبح مرا صدا می‌زنند برای شروعی دوباره.

 

By: Jordan Beakley

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۲:۵۵۱۲
دی

کلمه‌هایم در مرز خواب و بیداری معلق مانده‌اند. مثل زمان‌هایی که کابوس می‌بینیم و همه‌چیز به حالت عجیبی درمی‌آید، احساس می‌کنم حروف این کلمات از هم جدا می‌شوند، پراکنده می‌شوند و دور می‌شوند. شاید حتی به اندازه‌ی سال‌های نوری از من فاصله بگیرند.

تازگی‌ها بود که خودم را دستِ تماشای آسمان شب سپرده بودم. همه‌جا تاریک بود. حتی تصویری از حضور خودم نداشتم. بالای سرم اما روشنِ روشن بود. شهاب‌ها از این سوی گنبد آسمان به آن سو کشیده می‌شدند و از خودم می‌پرسیدم: «آن‌ها به کجا می‌روند؟»

همان موقع بود که چشمم به ستاره‌ی قطبی افتاد و با خودم گفتم: «شاید در آن حوالی زندگی منحصر به‌فردی وجود داشته باشد. یک نوع زندگی که من هیچ تصوری از آن ندارم. راستی در این آفرینش عظیم چطور ممکن است تنها باشیم؟ چطور ممکن است این آفرینش بی‌انتها فقط و فقط برای ما باشد؟ چطور می‌شود کهکشان‌های دیگر خالی باشند؟ این توهمی است که فاصله ایجاد کرده است. سال‌های نوری نمی‌گذارند صدای همه‌ی موجودات جهان به یک‌دیگر برسد.»

حالا صدایم به تو نمی‌رسد. نه این که از تو سال‌های نوری فاصله داشته باشم. نه این که در سیاره و کهکشانی دیگر باشی. تو نزدیکی و قانون سال‌های نوری را به هم ریخته‌ای. من امیدم به رسیدن صدایم به موجودات سیاره‌های دیگر بیشتر است تا رسیدن صدایم به تو.

در مرز خواب و بیداری کلماتم دراز کشیده‌ام و آن‌ها را کنار هم می‌چینم. تمام سیاره‌های منظومه‌ی شمسی بر محور ذهن من می‌چرخند و من انگار خورشید باشم، سرم از حرارت درونم گرم شده است. به لکه‌های خورشیدی فکر می‌کنم که حتماً منطبق بر قلب من هستند؛ همان لکه‌هایی که سردتر از خورشیدند اما با تمام سردی‌شان باز هم سوزان‌اند.

کلمات از مرز خواب و بیداری به خواب کوچ کرده‌اند. چشم‌هایم بسته می‌شوند و کابوس‌هایی روشن می‌بینم. با جادوی صدای تو به سرعت نور حرکت می‌کنم.

 

By: Rachel Christopoulos

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۹:۵۸۱۱
آبان

همیشه باید بهانه‌ای وجود داشته باشد تا آدم را به زندگی وصل کند. مثل خانه‌ای که بعد از سفری طولانی در انتظار توست، مثل وقتی که هر چقدر سفر پر از تجربه و حس‌های خوب باشد، خانه موهبتی دیگر است که پس از بازگشت به آن، حس امنیت زیر پوستت می‌دود و مثل تجربه‌ی اولین باران، از حس خوبش سرشار می‌شوی.

همیشه بهانه‌ای وجود دارد که هرقدر هم حالت خوب باشد می‌تواند خوب‌ترت کند. همیشه سرودی مقدس، جمله‌ای از زبانی باستانی یا فنجان چای بی‌مقدمه‌ای وجود دارد. همیشه خوابی شیرین، خوابی سرشار از باران و سپیدی و لبخند وجود دارد که نشانت می‌دهد معجزه‌ها وجود دارند، به تو نزدیک می‌شوند و اگر باورشان کرده باشی هر لحظه آماده‌اند تا تو را در آغوش بگیرند.

صدای موسیقی مقدسی که حالا به گوش من می‌رسد صدای معجزه است. در روزگاری بسیار دور، در شهری هم‌عرض جغرافیایی شهر من اما بسیار دور، صدایی گرم برای من خوانده است. انگار که پرده از راز قلب من برداشته باشد، در دلم شوری شگفت برپا شده است.

همیشه باید بهانه‌ای وجود داشته باشد که آدم را به زندگی وصل کند. همیشه باید چیزی وجود داشته باشد تا قلبت را زیر و رو کند؛ که هروقت سراغش را گرفتی مثل معجزه حال خوبت را خوب‌تر کند.

من از سفری یک‌ساله بازگشته‌ام و از آن جغرافیای دور و بارانی، موسیقی مقدسی با خودم آورده‌ام. حالا هر وقت صدای این معجزه در فضا می‌پیچد خانه‌ی من آن شهر دور می‌شود. همان خانه که موهبتی دیگر است پس از بازگشت از یک سفر.

 

By Leonid Afremov

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۱:۳۰۰۶
فروردين

دیگر نگران گذشته نیستم. آن بخش از گذشته که با تو بوده، حالش خوب شده است. دیگر کابوس‌های شبانه نمی‌بیند و آشفته از خواب نمی‌پرد. تو که تنها بازمانده از پنج‌سالگی‌های من هستی، آخرین دارایی آدمی بر باد رفته بودی. آخرین دارایی آدمی بر باد رفته، امید اوست و تو مثل پایان امیدواری‌ها، همه‌چیز را درست کردی؛ گذشته‌ای از دست رفته را به حالایی شادگونه وصل کرده‌ای. تو پلی بوده‌ای که با طرح لبخندت که هنوز مثل روزهای پنج‌سالگی‌ام دلگرم‌کننده است، از دست رفته‌ها را به تنها دارایی بازگردانده‌ای.

حالا اگر خواب راهروی خانه‌ی قدیمی را ببینم، خواب ببینم دوباره نسیم افتاده است میان پرده‌ها و از حضورش تمام راهروی خانه بوی بهار گرفته است، حالا اگر پرده‌های سفید را کنار بزنم و به حیاطی که از باران بهار خیس شده نگاه کنم و اگر تو را ببینم و ته دلم مثل پنج‌سالگی‌هایم ذوق پنهانی بدود، دیگر نگران پایان این رویای سپید نیستم. می‌دانم از رویای من بیرون آمده‌ای و لبخندهایت در امتداد واقعیت زندگی جریان دارند.

حالا بعد از اینکه از خواب شیرین بیدار می‌شوم، غم سراغم را نمی‌گیرد. می‌دانم آن‌قدر نزدیک هستی که می‌توانم خواب‌هایم را هم برایت تعریف کنم و به تو بگویم تلفیق بارانِ بهار و نسیمِ افتاده میان پرده‌های سفید، توصیف بزرگی از بهشت کوچک من است.

دیگر نگران گذشته نیستم. آن بخش از گذشته که تو راوی‌اش بوده‌ای، حالش خوب شده است.

 

by: Edward Gordon

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۳:۳۱۰۷
اسفند

از تمام جغرافیای شهر، انگار تنها روی خانه‌ی ما باران می‌بارد. تنها بر بام اتاق من. صدایش بی‌وقفه شنیده می‌شود اما وقتی از پنجره سرک می‌کشم بارانی نمی‌بینم. تنها هوا ابری است.

در اتاق من باران می‌بارد. من حتی نیمه‌شب از صدایش بیدار می‌شوم. با شگفتی پرده را کنار می‌زنم و باز... باران نمی‌آید. بیرون باران نمی‌آید. پس این صدای بی‌وقفه‌ی ریزش از کجا می‌آید؟

به گمانم در گذشته هم این صداها را شنیده‌ام. آیا در بخشی از روان‌شناسی، زیرمجموعه‌ی بحثی از توهمات، مبحثی برای توهم شنیدن صدای باران داریم؟ من به این توهم دچار شده‌ام.

توهم‌ها همیشه هستند. همه‌جا هستند. خیالِ تمام‌شدن ندارند. هرچند گاهی خودم هم برای ماندن‌شان دست پیش برده‌ام. خودم آن‌ها را نگه داشته‌ام...

شب‌ها از درِ اتاق وارد فضای تک‌نفره‌ام می‌شوند. من دارم مثل همیشه کارهایم را انجام می‌دهم. دارم یادداشت می‌نویسم، درس می‌خوانم، کتاب ورق می‌زنم، زبانی باستانی می‌خوانم، دارم در سکوت به رویاها فکر می‌کنم... می‌آیند. صدای ریزش باران با آن‌ها وارد اتاق می‌شود. من حتی گاهی از حضور این توهم سرمست شده‌ام. حالم را خوب کرده است. آن‌قدر باورش کرده‌ام که به واقعیت نزدیک شده است. آن‌قدر نزدیک که باور می‌کنم باران می‌آید... پشت پنجره می‌روم...

حالا صدای موسیقی باران لابه‌لای صدای دکمه‌های کیبورد شنیده می‌شود. هر لحظه صدایش بلندتر می‌شود. من صدای ریزش باران را کامل می‌شنوم. باید سراغ پنجره بروم. همین حالا که تایپ این کلمه‌ها تمام شود، سراغ پنجره می‌روم. شک ندارم که دیگر دارد باران می‌بارد. یک باران شبانه‌ی دل‌پذیر؛ از آن‌هایی که آشفتگی‌های روح را آرام می‌کند؛ از آن‌هایی که تا صبح بند نخواهد آمد...

 

Debra Hurd
by: Debra Hurd

 

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۰۰:۲۲۲۲
دی

عادت دیرینه‌ای باید باشد. شاید به زمان‌های خیلی دور، آن روزهایی که از شدت دور بودن انگار مه گرفته‌اند، برگردد. به دورانی قبل از تمدن‌های دنیا حتی.

لابد آن روزها، شب‌ها طولانی‌تر از هر زمان دیگری بودند. لابد آن شب‌ها دیوانه‌های بی‌قرار بیدار می‌ماندند و به دنیای شگفت‌انگیز و مبهمی فکر می‌کردند که هزار ناشناخته پیش روی‌شان قرار داده بود. حتماً از میان آن‌ها کسانی بوده‌اند که شور دیوانگی در سر داشته‌اند؛ همان‌هایی که از هزار فکر بی سر و ته خواب‌شان نمی‌برد و شب‌ها را تا سپیده بیدار می‌ماندند. لابد در همین شب‌زنده‌داری‌ها بود که شروع به کشف دنیا کردند.

دیوانه‌ای شبیه به من آتش را کشف کرد. بی‌شک سرش پر بوده از بی‌قراری‌ای تب‌آلود، که پی نور می‌گشت. روشنایی را دیده بود، گرمای خورشید را حس کرده بود و حتماً با خودش هزار بار تکرار کرده بود: «می‌دانم چیزی وجود دارد که شب‌ها را هم مثل روزها گرم و روشن می‌کند». حس می‌کنم بی‌قراری بی‌وقفه‌اش شور کشف آتش را در وجودش انداخته بود.

لابد این عادت شب‌زنده‌داری از همان زمان به من به ارث رسیده است. هر شب، ابتدای شب به خودم قول می‌دهم تمام شورها را در دلم سرکوب کنم و زود بخوابم، اما همین که ساعت از دوازده می‌گذرد شوری دیرینه در سرم بیدار می‌شود.

این دیوانگی هر شب تکرار می‌شود. بیدار می‌مانم و می‌نویسم، فکر می‌کنم، می‌خوانم، مرور می‌کنم. بیدار می‌مانم و تا نزدیکی‌های سحر به هزار ماجرای دور و دراز، به هزار اتفاق و رسالت و هزار راهِ رفتنی فکر می‌کنم.

نیمه‌شب از هزار فکر دور و درازم برمی‌گردم. به خودم یادآوری می‌کنم باید بخوابم. یادآوری می‌کنم فردا صبح دوباره باید همراه زندگی عادی پیش بروم. به خودم می‌گویم: «وقتی برای خوابیدن نداری»، اما شور دیوانه حرف منطق سرش نمی‌شود؛ آن‌چنان در وجودم بیدار است که شور کشف آتش انسان‌های اولیه را در شب‌ها بیدار نگه می‌داشت؛ به همان قدرت و شکوه.

من هم شبیه به آن آدم‌ها هستم. انگار که همین لحظه برای اولین‌بار با شور دیوانگی‌هایم روبه‌رو شده‌ام؛ چنان محو حضورشان می‌شوم که تا صبح در بیداری هم خواب شیدایی می‌بینم.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۲:۵۳۱۹
آبان

پشت آن پنجره‌ی بلند ایستاده بودم که نور را بازتابانده بود. پشت آن پنجره بودم؟ آنجا بودم که احساس کردم نشانه‌ها به من بازگشته‌اند؟ بله، پشت آن پنجره ایستاده بودم اما داشتم با سرعتی نزدیک به نور از آن لحظه فرار می‌کردم. همه مرا می‌دیدند که آنجا ایستاه‌ام اما در اصل ساعت‌ها بود که از آنجا رفته بودم.

«نمی‌خواستم» به آن خاطره‌های دور پرت شوم. »نمی‌خواهم» به آن خاطره‌های دور پرت شوم. خیال کرده‌ام تکلیف خودم را با آن خیال روشن کرده‌ام اما هیچ کاری نکرده بودم. فقط گذر زمان کمی آن را رقیق کرده بود.

روزهای چهل و چهار سالگی‌ات گذشته‌اند. من تمام روزهای گذشته حواسم به گذر چهل و چهار سالگی‌ات بود. چقدر دلم می‌خواست چهل و چهار سالگی‌ات را با خنده‌ای بلند به یادت بیاورم. چقدر دلم می‌خواست ذوق کنم از این تناسب زیبای سن‌ات و چقدر فکر می‌کردم دلم خالی می‌شود از اینکه رو در رویت بایستم و فکر کنم حالا چشم‌هایت چهل و چهار ساله‌اند.

چشم‌هایت چهل و چهار ساله شده‌اند. باید سن عجیبی باشد این سن. تو را سرشارتر از سال‌های پیش کرده است؛ چشم‌هایت را به خنده انداخته و دست‌هایت را جوان‌تر کرده است.

راستی گفته بودم چهل و چهار سالگی خیلی به تو می‌آید؟

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۲:۲۱۲۱
فروردين

حرف‌هایی هستند که این روزها در ذهنم می‌چرخند اما توان نوشتن‌شان را ندارم. احساس می‌کنم کلمه‌هایم شبیه به خودم نیستند. من مجبور بوده‌ام سکوت کنم و این سکوت هرگز معنی خالی‌بودن نمی‌داد.

برعکس، من پر بودم از تمام کلمه‌هایی که در ذهنم می‌چرخیدند اما دیگر توانایی گفتن‌شان را نداشتم. همین حالا که دارم می‌نویسم، نگرانی مبهمی انتهای قلبم وجود دارد که مرا می‌ترساند که نکند نتوانم این متن را تا انتها بنویسم.

این روزها با خودم زیاد حرف می‌زنم. در دلم شورش عجیبی به راه افتاده است. من یک سرزمین اشغال‌شده نه به دست دشمن که به دست خودم هستم. من به اشغال خودم درآمده‌ام.

چند روزی است به هشت‌سالگی‌ام فکر می‌کنم. دفتر آن روزهایم را ورق می‌زنم و از خواندن آن خاطرات، به طرز بی‌رحمانه‌ای دلتنگ می‌شوم. کدام اشغال‌گری را دیده‌ای که سرزمین خودش را تصرف کند و هر روز هزار بار خودش را عذاب بدهد؟

راستی چرا گریه نمی‌کنم؟ چرا با اینکه دلم تنگ می‌شود دیگر گریه نمی‌کنم؟ لابد قطع امید کرده‌ام از خودم.

دارم در خودم زندگی می‌کنم؛ در رویاهایم راه می‌روم، آن شعر غمگین ملی مکزیکی را زمزمه می‌کنم و در ذهنم می‌چرخد: «آماندا، آماندا»...

حرف‌هایی هستند که این روزها در ذهنم می‌چرخند اما توان نوشتن‌شان را ندارم. لطفاً برای کمک به این سرزمین اشغال‌شده نیایید. من در جنگ با خودم پیروز خواهم شد. اما از حرف‌هایی که نمی‌توانم بنویسم می‌ترسم. آن‌ها توانایی عجیبی برای تسلیم‌کردن جهان من دارند.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۳:۱۹۰۶
اسفند

این روزها که تندتند کارهایم را انجام می‌دهم، این روزها که حواسم به تاریخ و ساعت نیست، که اگر از من بپرسی «چند شنبه است؟» یا اگر بگویی «یک‌شنبه منتظر بودم؛ نیامدی»، حتی اگر بپرسی «توچال را برای کِی بگذاریم؟»، هیچ جوابی ندارم.

روزهای متوالی است که روزها و شب‌ها در هم پیچیده‌اند و آخرین تصویری که از خودم به یاد می‌آورم شاید برای ماه‌ها پیش باشد. کدام تصویر؟ نمی‌دانم. لابد آن روزها هنوز همه‌چیز سر جایش بود.

من به فراموشی عجیبی مبتلا شده‌ام. از آن‌هایی که هیچ درمانی برایش نیست. بی‌مقدمه در خیابان راه می‌روم و بی‌هوا از خودم می‌پرسم: «دارم کجا می‌روم؟» حتی زمانی که یادداشت‌های همیشگی را می‌نویسم یک‌باره مکث می‌کنم و می‌گویم داشتم: «درباره‌ی چه می‌نوشتم؟» من جز لحظه‌های همین حالا، چیزی را به یاد نمی‌آورم.

حالا تندتند کارهایم را انجام می‌دهم. نه اینکه برای تمام‌شدن‌شان عجله‌ای داشته باشم. من نه، زندگی برای دیدن پایان آن‌ها عجله دارد. هر روز کوهی از کار را انجام می‌دهم، شب‌ها بیدار می‌مانم و طرح می‌کشم و دوباره صبح - که اصلاً نمی‌دانم درست از چه زمانی شروع می‌شود - دنبال کارهای هول‌هولکی می‌روم. با این‌همه احساس می‌کنم این روزها دچار یک رکود پنهان هستم.

حواسم نیست که روزها می‌گذرند و چهل و سه سالگی‌ات تمام می‌شود. حواسم نیست که در یک ظهر مردادی در آستانه‌ی چهل و چهار سالگی قرار می‌گیری و انگار خودت حواس‌پرت‌تر از من هستی؛ هنوز داری دنبال بهانه‌هایت می‌گردی...

از وقتی سی‌ و هفت‌ساله بودی بارها تو را از دست داده‌ام. از دست دادن، آدم را سخت می‌کند. آدم، بی‌عاطفه می‌شود و بی‌تفاوت. از دست دادن اتفاق وحشتناکی است که تو اجازه داده‌ای بارها و بارها رخ بدهد.

حالا گاهی راه می‌روی، گاهی پشت پنجره می‌ایستی، گاهی به ساعتت نگاه می‌کنی و گاهی احساس می‌کنی دلتنگ شده‌ای. من از تو یاد گرفته‌ام وقتی در چهل و سه‌سالگی دلتنگ شدم، هیچ کاری انجام ندهم. تنها به ادای این کلمه‌ها اکتفا کنم و باز به تنهایی‌های خودم پناه ببرم.

هنوز تندتند کارهایم را انجام می‌دهم اما می‌دانم رکودی مغموم پشت این دویدن‌ها وجود دارد. در دنیای بیرون بالاتر می‌روم و در دنیای درونم سقوط می‌کنم. هیچ مانعی مرا از این سقوط باز نخواهد داشت. من بارها از ارتفاع خیال‌های تو سقوط کرده‌ام. باکی نیست اگر یک بار دیگر - و بارهایی دیگر - سقوط کنم.

حالا باید کارهایم را انجام بدهم. کارهایی که هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند. راستی فکر کنم حالاحالاها وقت نشود که به توچال برویم.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian