توصیف بزرگی از بهشت کوچک من
دیگر نگران گذشته نیستم. آن بخش از گذشته که با تو بوده، حالش خوب شده است. دیگر کابوسهای شبانه نمیبیند و آشفته از خواب نمیپرد. تو که تنها بازمانده از پنجسالگیهای من هستی، آخرین دارایی آدمی بر باد رفته بودی. آخرین دارایی آدمی بر باد رفته، امید اوست و تو مثل پایان امیدواریها، همهچیز را درست کردی؛ گذشتهای از دست رفته را به حالایی شادگونه وصل کردهای. تو پلی بودهای که با طرح لبخندت که هنوز مثل روزهای پنجسالگیام دلگرمکننده است، از دست رفتهها را به تنها دارایی بازگرداندهای.
حالا اگر خواب راهروی خانهی قدیمی را ببینم، خواب ببینم دوباره نسیم افتاده است میان پردهها و از حضورش تمام راهروی خانه بوی بهار گرفته است، حالا اگر پردههای سفید را کنار بزنم و به حیاطی که از باران بهار خیس شده نگاه کنم و اگر تو را ببینم و ته دلم مثل پنجسالگیهایم ذوق پنهانی بدود، دیگر نگران پایان این رویای سپید نیستم. میدانم از رویای من بیرون آمدهای و لبخندهایت در امتداد واقعیت زندگی جریان دارند.
حالا بعد از اینکه از خواب شیرین بیدار میشوم، غم سراغم را نمیگیرد. میدانم آنقدر نزدیک هستی که میتوانم خوابهایم را هم برایت تعریف کنم و به تو بگویم تلفیق بارانِ بهار و نسیمِ افتاده میان پردههای سفید، توصیف بزرگی از بهشت کوچک من است.
دیگر نگران گذشته نیستم. آن بخش از گذشته که تو راویاش بودهای، حالش خوب شده است.
by: Edward Gordon