از تمام جغرافیای شهر، انگار تنها روی خانهی ما باران میبارد. تنها بر بام اتاق من. صدایش بیوقفه شنیده میشود اما وقتی از پنجره سرک میکشم بارانی نمیبینم. تنها هوا ابری است.
در اتاق من باران میبارد. من حتی نیمهشب از صدایش بیدار میشوم. با شگفتی پرده را کنار میزنم و باز... باران نمیآید. بیرون باران نمیآید. پس این صدای بیوقفهی ریزش از کجا میآید؟
به گمانم در گذشته هم این صداها را شنیدهام. آیا در بخشی از روانشناسی، زیرمجموعهی بحثی از توهمات، مبحثی برای توهم شنیدن صدای باران داریم؟ من به این توهم دچار شدهام.
توهمها همیشه هستند. همهجا هستند. خیالِ تمامشدن ندارند. هرچند گاهی خودم هم برای ماندنشان دست پیش بردهام. خودم آنها را نگه داشتهام...
شبها از درِ اتاق وارد فضای تکنفرهام میشوند. من دارم مثل همیشه کارهایم را انجام میدهم. دارم یادداشت مینویسم، درس میخوانم، کتاب ورق میزنم، زبانی باستانی میخوانم، دارم در سکوت به رویاها فکر میکنم... میآیند. صدای ریزش باران با آنها وارد اتاق میشود. من حتی گاهی از حضور این توهم سرمست شدهام. حالم را خوب کرده است. آنقدر باورش کردهام که به واقعیت نزدیک شده است. آنقدر نزدیک که باور میکنم باران میآید... پشت پنجره میروم...
حالا صدای موسیقی باران لابهلای صدای دکمههای کیبورد شنیده میشود. هر لحظه صدایش بلندتر میشود. من صدای ریزش باران را کامل میشنوم. باید سراغ پنجره بروم. همین حالا که تایپ این کلمهها تمام شود، سراغ پنجره میروم. شک ندارم که دیگر دارد باران میبارد. یک باران شبانهی دلپذیر؛ از آنهایی که آشفتگیهای روح را آرام میکند؛ از آنهایی که تا صبح بند نخواهد آمد...