کلمههایم در مرز خواب و بیداری معلق ماندهاند. مثل زمانهایی که کابوس میبینیم و همهچیز به حالت عجیبی درمیآید، احساس میکنم حروف این کلمات از هم جدا میشوند، پراکنده میشوند و دور میشوند. شاید حتی به اندازهی سالهای نوری از من فاصله بگیرند.
تازگیها بود که خودم را دستِ تماشای آسمان شب سپرده بودم. همهجا تاریک بود. حتی تصویری از حضور خودم نداشتم. بالای سرم اما روشنِ روشن بود. شهابها از این سوی گنبد آسمان به آن سو کشیده میشدند و از خودم میپرسیدم: «آنها به کجا میروند؟»
همان موقع بود که چشمم به ستارهی قطبی افتاد و با خودم گفتم: «شاید در آن حوالی زندگی منحصر بهفردی وجود داشته باشد. یک نوع زندگی که من هیچ تصوری از آن ندارم. راستی در این آفرینش عظیم چطور ممکن است تنها باشیم؟ چطور ممکن است این آفرینش بیانتها فقط و فقط برای ما باشد؟ چطور میشود کهکشانهای دیگر خالی باشند؟ این توهمی است که فاصله ایجاد کرده است. سالهای نوری نمیگذارند صدای همهی موجودات جهان به یکدیگر برسد.»
حالا صدایم به تو نمیرسد. نه این که از تو سالهای نوری فاصله داشته باشم. نه این که در سیاره و کهکشانی دیگر باشی. تو نزدیکی و قانون سالهای نوری را به هم ریختهای. من امیدم به رسیدن صدایم به موجودات سیارههای دیگر بیشتر است تا رسیدن صدایم به تو.
در مرز خواب و بیداری کلماتم دراز کشیدهام و آنها را کنار هم میچینم. تمام سیارههای منظومهی شمسی بر محور ذهن من میچرخند و من انگار خورشید باشم، سرم از حرارت درونم گرم شده است. به لکههای خورشیدی فکر میکنم که حتماً منطبق بر قلب من هستند؛ همان لکههایی که سردتر از خورشیدند اما با تمام سردیشان باز هم سوزاناند.
کلمات از مرز خواب و بیداری به خواب کوچ کردهاند. چشمهایم بسته میشوند و کابوسهایی روشن میبینم. با جادوی صدای تو به سرعت نور حرکت میکنم.
By: Rachel Christopoulos