من در پراگ جا ماندهام
خودم را جا گذاشتهام. برای چندمین نه، هزارمینبار است که ناغافل میفهمم جا مانده بودم. لحظهای را که جا میمانم یادم نمیآید. اصلاً نمیدانم دقیقاً کدام لحظه جا میمانم. فقط با تلنگری یادم میافتد که باید خودم را بردارم و از «خود نبودنم» بیرون بزنم.
میان عجیبترینها خودم را پیدا میکنم؛ میان چیزهایی که فکرش را هم نمیکردم. با خودم میگویم کجاها که رفته بودم و خبر نداشتم.
دست خودم را از این سو و آن سوی جهان میگیرم و پیش خودم میآورم. من حتی در چشمهای مرد تگزاسی که برایم نوشت، جا ماندم. من کنار تصویر شب باشکوه مسکو، من در تمام اسلایدهایی که استاد نشانم داد، جا ماندم.
به خودم تعلق ندارم. شبیه به بادبادکی شدهام که هر لحظه اضطراب پارهشدن نخاش را دارد. خودم از دستهای خودم رها میشوم و بالا میروم. مهم نیست به کجا میرسم. بیشک رسالت بادبادکهای دنیا بالا رفتن است نه پایینآمدن و بالا رفتن بهتر از ماندن است.
از زمانی که خودم را در هوای سرد عکس «آدام» پیدا کردم خیلی میگذرد. تعجب کرده بودم. باورم نمیشد. به مسکو و باکو خون میکشید که جا میماندم، اما پراگ چه؟ سرنوشت مشترکم با پراگ چه بود؟ از ذوق پیدا کردن خودم، دست به کار شدم و برای آدام نوشتم: «سرزمینهای دور زیباست... پراگ... استانبول... آمستردام...»*
حالا دیگر حواسم را جمع نمیکنم که اگر جایی رفتم، اگر حسی را، عطری را، اگر اتفاقی را تجربه کردم، بعد تمام خودم را با خودم ببرم. بیفایده است. میگذارم و میگذرم. من همیشه جا میمانم، چه حواسم باشد چه نباشد.
اما نگرانم؛ نگرانم نکند جاماندگیها ذرهذره مرا کم کنند تا حدی که دیگر چیزی از من باقی نماند... کاش خدا رسالت تازهای به بادبادکها بسپارد...
* بخشی از شعر رسول یونان