حضرت آفتاب این روزها
گاهی از خودم میپرسم چطور میشود اینهمه کارهای بی سر و ته را با هم انجام داد؟ اما سریع از سؤال خودم نگران میشوم. چشمهایم را میبندم و سعی میکنم به عقب نگاه نکنم. نگاهم را رو به جلو نگه میدارم چون میدانم اگر لحظهای از خودم بپرسم چطور این کارها را سر و سامان میدهم؟ از سنگینی بار آنها جا میزنم. شاید برای همین باشد که به ظاهر بیخیال میخندم و غمها را به روی خودم نمیآورم.
این روزها فکر میکنم چقدر دلم تنگ شده است برای تمام آن زمانهایی که گاهی فرصت فراغتی دست میداد. مینشستم پای کتابخواندن و ساعتها میخواندم. یا ساعتها داستانی بلند مینوشتم. در آخر نیز لیوانی چای خستگی ذهنم را به در میکرد و من احساس میکردم خوشبختترین آدم روی زمین هستم. حالا هم نه اینکه نباشم، همان آدم خوشبخت روی زمین هستم که سعی میکند دیگر به عقب نگاه نکند. راستش به عقب نگاه کردن هیچوقت دردی را دوا نکرده است. فقط غمهایی را که با هزار سختی پشت سر گذاشته بودی به یادت میآورد.
این روزها بیشتر از هر زمان دیگری ذهنم را روی کارها متمرکز میکنم. این روزها سختیها بیشتر از قبل سراغم آمدهاند و اگر بخواهم لحظهای به آنها فکر کنم جا خواهم زد. به گزارشها و یادداشتها و داستانها و معرفیهای کتاب میچسبم، به ویرایش و کتابهایی که در انتظار چاپ هستند، به ایدهی تازهی کاریام، به زبانهای باستانی و کتیبههایی که در کلاس میخوانیم فکر میکنم تا مبادا لحظهای به عقب و یا به سختیهایی که هجوم آوردهاند فکر کنم.
این صبحها هوای ابری به استقبالم میآید. کمی بعد آفتابی کمرمق میتابد و همین که میخواهم فکر کنم به حضور حضرت آفتاب، ابرها دوباره از راه میرسند. اما میدانم آفتاب هست. فقط کمی به ابرها فرصت جولان داده است. اما اگر اراده کند همهی آنها را کنار خواهد زد. به سختیها اجازه میدهم حضور داشته باشند اما میدانم هر زمان بخواهم آنها را کنار میزنم. حالا این کنار زدن میخواهد نادیده گرفتن باشد یا هر چیز دیگری.