کسی برایت چای با نعنا دم خواهد کرد
خسته بودم؛ مثل تمام لحظههایی که خانه را مرتب میکردم و به «از دست نرفتههایم» فکر میکردم. خسته بودم مثل تمام لحظههایی که کتاب میخواندم و چای میخوردم؛ مثل تمام لحظههایی که بیهدف کنار پنجره میایستادم و به اتفاقهای خوبی که در شُرفِ افتادن، بر باد رفته بودند، فکر میکردم؛ مثل تمام لحظههایی که خواستم ولی نشد، رفتم ولی نرسیدم، دیدم ولی گریه گردم، دوست داشتم ولی تاوان پس دادم...
به مهمانیام بیا. کسی در این خانه به پیشوازت چراغ روشن خواهد کرد. کسی شاخههای مریم در گلدان خواهد گذاشت و برایت چای با نعنا دم خواهد کرد.
خانهام سکوت است. پردهها را کشیدهام و در تنهایی خودم کتابهایی قدیمی میخوانم. حتی دارد یادم میرود آن روزها چطور صدایت میزدم.
به پنجرههای خانهام نگاه کن. دیگر هیچ صورتی از آن بیرون را بیهدف تماشا نمیکند و به اتفاقهای خوبی که در شُرفِ افتادن، بر باد رفته بودند، فکر نمیکند. همهچیز از دست رفته است و من پردهها را کشیدهام.