سی و هفت سالگی باید سن عجیبی باشد. من بارها خواب سی و هفت سالگیام را دیدهام.
- چطور بود؟
زنی بودم در یک خانهی بزرگ با گلدانهایی که سبز بودند و زیبا. دیوارهای خانه پر از حسی سرشار بودند. جالب اینجاست بارها سی و هفت سالگی تو را هم در خواب دیدهام.
- من؟ از کجا میدانستی سی و هفت سالهام؟
دو چیز هیچوقت به آدم دروغ نمیگویند؛ خواب و احساس. از روی خواب و احساس میتوانی حقیقت را پیدا کنی. من در خواب نمیدانستم سی و هفت سالهام، «احساس» میکردم. خواب میدیدم و در خواب احساس میکردم سی و هفت سالهای دیاکو. این حقیقت محض است.
- و خودت هم در همین خوابها سی و هفت ساله بودی؟ مثل من؟
در آن خوابها فقط تو را میدیدم، تصویری از خودم نداشتم.
- چیزی که به آن میگویند عشق؟ که سر تا پا دیگری را میبینی و خودت هیچ میشوی؟
نه دیاکو. من از چیزی فراتر از یکیشدن در عشق حرف میزنم. به نظرم این یکیشدن ناشی از یگانگی روح است.