خوابهای هزارساله از سرم پریده است
مدتها بود از شور رویایی تازه سرمست نشده بودم. رویاها معجزههایی عجیبند. آیا هرکس در زندگی طعم رسیدن به رویا را تجربه میکند؟ آیا همهی آدمها رویا دارند؟ آدمهای بسیاری هستند که رویا را با هدف و شادی اشتباه میگیرند. طعم رسیدن به اهداف بزرگ هم شیرین است، اما رویا فراتر از هدف است. رویا آنچیزی است که وقتی صحبتش میشود ته دلت فرو میریزد و وقتی به رسیدن به آن فکر میکنی گریهات میگیرد.
حالا من این روزها صاحب رویایی شدهام که هر آن میتواند مرا به گریه بیندازد. وقتی به آن فکر میکنم احساس میکنم از قلبم صدای بالزدن به گوش میرسد. احساس میکنم خوابهای هزارساله از سرم پریده است و احساس میکنم باید از جایم بلند شوم و با تمام وجود بدوم.
آخرینباری که رویایی زیبا داشتم کی بود؟ باید به سالها پیش برگردد. به روزهای نوجوانی. هرچند در آن روزهای باشکوه هر هدفی آنقدر پررنگ است که میتواند رنگ رویا بگیرد. اما حالا که فکرش را میکنم، حالا که درک تازهای از رویا پیدا کردهام، میدانم آنها نیز هدفهای بزرگ و والا بودهاند. شاید حقیقتاً اولینباری باشد که طعم رویاداشتن را میچشم.
و رویا بهتنهایی زیبا و شیرین است. مهم نیست محقق شود یا نه. مهم این است همیشه مال توست و تا ابد با تو میماند.
آیا به سفری باشکوه و متفاوت دعوت خواهم شد؟ آیا صدای آن موسیقی باستانی در گوشم خواهد پیچید و آیا چشمهایم به تماشای نشانههای رویا باز خواهد شد؟ نمیدانم. تنها چیزی که میدانم این است وقتی با آقای مدیر مدرسه دربارهی این رویا حرف میزدم دلم میخواست زمان متوقف میشد و شورِ در قلبم تا ابد باقی میماند. شوری که همچنان با من است و میدانم از من جدا نخواهد شد.