حالا بیشتر از یک سال از زمانی میگذرد که به من گفته بودی از دلخوشیهایم بنویسم، از دلخوشیهای صدکلمهای. و راستش در این مدت بارها و بارها خواسته بودم بنویسم اما نشد. شاید برای این نشده بود که به امروز برسم و امروز این را بنویسم. امروز، روزی که آن را فراموش نخواهم کرد.
در تمام این یک سال و اندی بارها از خودم پرسیده بودم دلخوشیام چیست؟ البته که مابین اینهمه تلخی هنوز هم دلخوشیها کم نیستند. به قول سهراب: از چه دلتنگ شدی؟/ دلخوشیها کم نیست/ مثلاً این خورشید/ کودک پس فردا/ کفتر آن هفته...
و حالا اگر بخواهم مثل سهراب اینطور دقیق دلخوشیها را پیدا کنم باید بگویم بزرگترین دلخوشی من در زندگی «تجربههایم» است. تجربههایی که اتفاقاً اغلب شیرین نبودهاند اما وقتی در جایگاه تجربه قرار گرفتند برایم شیرین شدند. اما نه از آن شیرینبودنهایی که عشق و شور آن را به وجود میآورد. از آن شیرینیهایی که آرامش آن را به وجود آورده است. تجربههایم به من آرامشی دادهاند که هیچچیز دیگر نمیتوانست بدهد.
بنابراین، تجربههایم دلخوشی مناند. همانهایی که مرا به این نقطه رساندند که: «بگذار حق با آدمها باشد، حتی اگر اشتباه میکنند. بگذار اتفاقهای تلخ بیفتند چون مانند هر اتفاق دیگری میگذرند و کنار میروند. بگذار گریهات بگیرد وقتی دلتنگی، چون فردا دوباره حالت خوب میشود. و در نهایت اینکه هیچچیز آنقدر که در لحظهی اول نشان میدهد مهم نیست. پس با آرامش از کنار ناملایمتیها رد شو. دست آخر، زمان همهچیز را رو به راه میکند.»
حالا این متن از صد کلمه بیشتر شده است اما احساس خوبی دارم که بالأخره دربارهی این موضوع نوشتم. و حالم خوبتر است که امروز آن را نوشتم. همین امروز که برای من روزی متفاوت است و میدانم هیچوقت آن را فراموش نخواهم کرد. راستی، حتی آن لحظه که آقای مدیر مدرسه به من گفت: «روی ارتباط چشمی بیشتر تمرکز کن.» به او واکنش مثبت نشان دادم. اما در دلم گفتم: «چه اهمیتی دارد که ارتباط چشمی آدم چقدر باشد؟» تجربه به من گفت: «همانطوری باش که حالت خوب است و بعد بگذار دیگران دربارهات هرچه میخواهند فکر کنند. راستش دنیا به آدمهایی که حال قلبشان خوب باشد بیشتر نیاز دارد تا آدمهایی که تکنیکهای ارتباط را بلدند.»