حالا چشمهایت چهل و چهار سالهاند
پشت آن پنجرهی بلند ایستاده بودم که نور را بازتابانده بود. پشت آن پنجره بودم؟ آنجا بودم که احساس کردم نشانهها به من بازگشتهاند؟ بله، پشت آن پنجره ایستاده بودم اما داشتم با سرعتی نزدیک به نور از آن لحظه فرار میکردم. همه مرا میدیدند که آنجا ایستاهام اما در اصل ساعتها بود که از آنجا رفته بودم.
«نمیخواستم» به آن خاطرههای دور پرت شوم. »نمیخواهم» به آن خاطرههای دور پرت شوم. خیال کردهام تکلیف خودم را با آن خیال روشن کردهام اما هیچ کاری نکرده بودم. فقط گذر زمان کمی آن را رقیق کرده بود.
روزهای چهل و چهار سالگیات گذشتهاند. من تمام روزهای گذشته حواسم به گذر چهل و چهار سالگیات بود. چقدر دلم میخواست چهل و چهار سالگیات را با خندهای بلند به یادت بیاورم. چقدر دلم میخواست ذوق کنم از این تناسب زیبای سنات و چقدر فکر میکردم دلم خالی میشود از اینکه رو در رویت بایستم و فکر کنم حالا چشمهایت چهل و چهار سالهاند.
چشمهایت چهل و چهار ساله شدهاند. باید سن عجیبی باشد این سن. تو را سرشارتر از سالهای پیش کرده است؛ چشمهایت را به خنده انداخته و دستهایت را جوانتر کرده است.
راستی گفته بودم چهل و چهار سالگی خیلی به تو میآید؟