دلتنگشدن در چهل و سه سالگی
این روزها که تندتند کارهایم را انجام میدهم، این روزها که حواسم به تاریخ و ساعت نیست، که اگر از من بپرسی «چند شنبه است؟» یا اگر بگویی «یکشنبه منتظر بودم؛ نیامدی»، حتی اگر بپرسی «توچال را برای کِی بگذاریم؟»، هیچ جوابی ندارم.
روزهای متوالی است که روزها و شبها در هم پیچیدهاند و آخرین تصویری که از خودم به یاد میآورم شاید برای ماهها پیش باشد. کدام تصویر؟ نمیدانم. لابد آن روزها هنوز همهچیز سر جایش بود.
من به فراموشی عجیبی مبتلا شدهام. از آنهایی که هیچ درمانی برایش نیست. بیمقدمه در خیابان راه میروم و بیهوا از خودم میپرسم: «دارم کجا میروم؟» حتی زمانی که یادداشتهای همیشگی را مینویسم یکباره مکث میکنم و میگویم داشتم: «دربارهی چه مینوشتم؟» من جز لحظههای همین حالا، چیزی را به یاد نمیآورم.
حالا تندتند کارهایم را انجام میدهم. نه اینکه برای تمامشدنشان عجلهای داشته باشم. من نه، زندگی برای دیدن پایان آنها عجله دارد. هر روز کوهی از کار را انجام میدهم، شبها بیدار میمانم و طرح میکشم و دوباره صبح - که اصلاً نمیدانم درست از چه زمانی شروع میشود - دنبال کارهای هولهولکی میروم. با اینهمه احساس میکنم این روزها دچار یک رکود پنهان هستم.
حواسم نیست که روزها میگذرند و چهل و سه سالگیات تمام میشود. حواسم نیست که در یک ظهر مردادی در آستانهی چهل و چهار سالگی قرار میگیری و انگار خودت حواسپرتتر از من هستی؛ هنوز داری دنبال بهانههایت میگردی...
از وقتی سی و هفتساله بودی بارها تو را از دست دادهام. از دست دادن، آدم را سخت میکند. آدم، بیعاطفه میشود و بیتفاوت. از دست دادن اتفاق وحشتناکی است که تو اجازه دادهای بارها و بارها رخ بدهد.
حالا گاهی راه میروی، گاهی پشت پنجره میایستی، گاهی به ساعتت نگاه میکنی و گاهی احساس میکنی دلتنگ شدهای. من از تو یاد گرفتهام وقتی در چهل و سهسالگی دلتنگ شدم، هیچ کاری انجام ندهم. تنها به ادای این کلمهها اکتفا کنم و باز به تنهاییهای خودم پناه ببرم.
هنوز تندتند کارهایم را انجام میدهم اما میدانم رکودی مغموم پشت این دویدنها وجود دارد. در دنیای بیرون بالاتر میروم و در دنیای درونم سقوط میکنم. هیچ مانعی مرا از این سقوط باز نخواهد داشت. من بارها از ارتفاع خیالهای تو سقوط کردهام. باکی نیست اگر یک بار دیگر - و بارهایی دیگر - سقوط کنم.
حالا باید کارهایم را انجام بدهم. کارهایی که هیچوقت تمام نمیشوند. راستی فکر کنم حالاحالاها وقت نشود که به توچال برویم.