بگذار فردا برسد
بالأخره یکی از همین روزها... یکی از همین روزها... نمیدانم قرار است یکی از همین روزها چه اتفاقی بیفتد. فقط میدانم باید یکی از همین روزها بلند شوم و بزرگترین قدم جهان را در دنیای خودم بردارم. احساس میکنم اتفاقی در شُرفِ افتادن است و فقط کافی است تا بلند شوم...
این روزها، این روزهایی که هزار و یک فکر در ذهنم بالا و پایین میروند... خُب من همیشه اینطور بودهام. همیشه بلند شدهام تا هزار و یک کار را انجام بدهم اما این بار فرق دارد. میدانم اگر بلند شوم اتفاق مهمی میافتد، اما باز هیچ کاری نمیکنم.
با وجدانی خطخطی خودم را پشت روزمرگیها چپاندهام. میگویم بگذار این کار را انجام بدهم، بعد... بگذار این یادداشت را بنویسم، بعد... بگذار این گزارش را تنظیم کنم، بعد... بعد، از تمام اتفاقات خوبم میگذرم. به خودم میگویم بگذار از این بگذرم تا بعدی... اما قرار است از یکی از همین اتفاقات خوب، شروع کنم و آن قدم مهم را بردارم.
کاش این روزها کمی حوصلهی سالهای پیش را داشتم. نه اینکه ناامید باشم و تن داده باشم به جریان همیشگی. من خوبِ خوبِ خوبم. در سکون و سکوت خودم خوبم. در سکون و سکوت خودم مرتب تکرار میکنم «بلند شو، بلند شو، بلند شو». باید کاری کنم. اما از کجا این قدم را بردارم؟ شاید بهتر باشد اول یک لیوان چای بریزمٰ و پنجره را باز کنم... شاید فردا هوا بهاری شود و بهار مرا هل بدهد به سمت آغاز ... بگذار فردا برسد...