زمستانی که تمام میشود و پاییزی که تمام شد. دیگر نیمهی دوم سال، کشنده و سرد نیست. حالا گرمای هر استکان چای میتواند سرما را از بین ببرد. آن روزهای سرد گذشتهاند؛ آن روزهایی که یخزدگی تا قلبم رسیده بود و وقتی چای میخوردم قلبم آب میشد. بعد قطرههای آب از چشمهایم سرازیر میشدند.
این روزها دیگر زمستان هم مثل بهار است. غمگین نیست. بغضآلود نیست. دیگر حتی طنین صدای من در عصرهای زودهنگامش، اشک روحم را در نمیآورد.
نمیدانم اسمش چیست. بزرگشدن نیست. فراموشکردن نیست. شاید بشود گفت آن روزهای سخت را پشت سر گذاشتهام و خودم را هم، همانجا، جا گذاشتهام.
از آن روزهایم سالهای نوری فاصله گرفتهام. دیگر بغض نمیکنم. بیمقدمه صدایت نمیزنم. کمتر به خوابهایم سرک میکشی و هیچ غمی دیوانهوار سر به دیوار روحم نمیکوبد.
روحم آزاد شده است اما پایش میلنگد. یک روزهایی زخم خورده بود. زخم، خوب نمیشود.
نشستهام و به چیزهایی فراتر از زندگی فکر میکنم. شعر میخوانم و فلسفه را ورق میزنم. گاهی دست دراز میکنم و از بلندترین شاخهی درخت دانش، سیب عرفان میچینم. چای میخورم و پنجرهها را از بُعدِ بستهبودنشان تماشا میکنم.
به مسکو فکر میکنم، به پراگ و هر نقطهای که میشود عاشقانه نام سرزمین به آن داد. به جادوی مبهم دوستداشتن فکر میکنم که چطور آدم را به باد میدهد. به سرزمین و عرفان پایبند میمانم تا بیشتر از این تمام نشوم.