گفته بودم از اینکه تعداد آدمهایی که تا ابد فراموششان نمیکنم روز به روز بیشتر میشود میترسم. بعد پرسیده بودی: «این ترس از چه جنسی است؟» و من که برای اولینبار بود با این ترس مبهم رو بهرو شده بودم، انگار منتظر بودم کسی از من این سؤال را بکند تا کمی دربارهاش حرف بزنم. انگار حرفزدن از آن، ترس را برایم کمی ملموس میکرد.
دنبال کلمهها گشته بودم تا حس مرا دقیق بیان کنند. دست آخر گفتم: «هرچه آدمهای بیشتری را بشناسی مرگهای بیشتری را هم تجربه خواهی کرد. مرگهایی که بر قلبت اثر میگذارند. حالا درست است عدهی زیادی از آن آدمها پس از من میمیرند و من مرگشان را نخواهم دید، اما مرگ بسیاری از افراد عزیز زندگیام را هم خواهم دید. و کسی که مرگهای بیشتری میبیند، غمگینتر نیست اما عمیقتر غمگین میشود.» و به گمانم خوب توانسته بودم کلمهها را پیدا کنم چون دستِ آخر فهمیدم ترسم از همین است؛ اینکه عمیقتر و عمیقتر غم را درک خواهم کرد. آیا من توان درک این عمق از غم را دارم؟ این سؤال بیپاسخ مرا ترسانده بود.
یادم است یکبار دوستی به من گفت: «بله، ما مرگ آدمهای عزیزمان را میبینیم اما این دلیل نمیشود برای داشتن یک عزیز دیگر پیشقدم نشویم. چون با آنها بارها و بارها لحظههای خوب میسازیم و غم مرگ نباید فرصت این شادیها را از ما بگیرد.»
و من احساس کرده بودم چقدر خستهام برای شنیدن حرفهایی از این جنس. حرفهایی که پشتشان امیدهای دیکتهشده وجود دارد. انگار که چشمهایمان را بسته باشیم و واقعیت را ندیده باشیم. نه، حقیقت این است مرگ، عمیقتر از زندگی میتواند روح ما را با خود به وادی دوردستی از جنس خودش ببرد. انگار که وادی زندگی همین دور و اطراف است اما وادی مرگ، دور و مبهم و نمناک است.
اما بالأخره باید چه کار کرد؟ باید نشست و برای مرگهایی که از راه نرسیده غصه خورد؟ نه، این کار درست نیست. اما اینکه عمق مرگ را با شادی زندگی به سخره بگیریم هم اشتباه است. برای من هیچچیز عاقلانهتر از این نیست که واقعیتها را بپذیرم. لحظههای شادی که ساخته میشوند به جای خود زیبا هستند، اما در همان لحظهها هم غم گوشهای نشسته و به لبخندهای کشآمدهی ما نگاه میکند.
شاید اگر آدمیزاد از همان ابتدا حضور غم را میپذیرفت، او هم اینقدر عمیق زخم نمیزد. من ترجیح میدهم غم را هم به اندازهی شادی باور کنم و حضورش را با شادی کتمان نکنم. همانطور که وقتی غم از راه میرسد میگوییم «میگذرد»، وقتی شادی هم از راه میرسد باید گفت «این هم میگذرد». شاید راز رستگاری در همین باشد: نه اندوه بیش از حد، نه شادی زیاده از حد.