همیشه باید بهانهای وجود داشته باشد تا آدم را به زندگی وصل کند. مثل خانهای که بعد از سفری طولانی در انتظار توست، مثل وقتی که هر چقدر سفر پر از تجربه و حسهای خوب باشد، خانه موهبتی دیگر است که پس از بازگشت به آن، حس امنیت زیر پوستت میدود و مثل تجربهی اولین باران، از حس خوبش سرشار میشوی.
همیشه بهانهای وجود دارد که هرقدر هم حالت خوب باشد میتواند خوبترت کند. همیشه سرودی مقدس، جملهای از زبانی باستانی یا فنجان چای بیمقدمهای وجود دارد. همیشه خوابی شیرین، خوابی سرشار از باران و سپیدی و لبخند وجود دارد که نشانت میدهد معجزهها وجود دارند، به تو نزدیک میشوند و اگر باورشان کرده باشی هر لحظه آمادهاند تا تو را در آغوش بگیرند.
صدای موسیقی مقدسی که حالا به گوش من میرسد صدای معجزه است. در روزگاری بسیار دور، در شهری همعرض جغرافیایی شهر من اما بسیار دور، صدایی گرم برای من خوانده است. انگار که پرده از راز قلب من برداشته باشد، در دلم شوری شگفت برپا شده است.
همیشه باید بهانهای وجود داشته باشد که آدم را به زندگی وصل کند. همیشه باید چیزی وجود داشته باشد تا قلبت را زیر و رو کند؛ که هروقت سراغش را گرفتی مثل معجزه حال خوبت را خوبتر کند.
من از سفری یکساله بازگشتهام و از آن جغرافیای دور و بارانی، موسیقی مقدسی با خودم آوردهام. حالا هر وقت صدای این معجزه در فضا میپیچد خانهی من آن شهر دور میشود. همان خانه که موهبتی دیگر است پس از بازگشت از یک سفر.
By Leonid Afremov