هنوز هم گاهی از هزار و یک یادداشت و گزارشی که باید بنویسم به گوشهی دنج تنهاییام پناه میبرم. روزها از شنبه شروع میشوند. از شنبه به یکشنبه و دوشنبه و بعد سهشنبه. به سهشنبه پرت میشوم. صبح تا شبِ سهشنبه زمان از دست من خارج میشود. شب که به خانه برمیگردم سرم پر از فکرهای بزرگ و کوچکی است که خواب را از چشمهایم میگیرند.
چهارشنبهها نمیدانم دقیقاً از کی شروع میشوند. با دغدغههای شگرف تا نزدیکیهای صبح بیدار میمانم و چهارشنبه با روحی از رویا برگشته از خوابی دو سه ساعته بیرون میزنم. چهارشنبهها تندتند تایپ میکنم. لیوان چای را کنارم میگذارم. عطر هل آن در سرم میچرخد و پشت هم مینویسم. بعد از آن از کلمههای نوشتنی به سمت کلمههای گفتنی میدوم. به جلسهای دو ساعته که میتواند پایان خوبی برای یک هفتهی پرمشغله باشد اگر چهارشنبه آخرین روز کاری باشد.
پنجشنبهها را برای خودم نمیگذرانم. پنجشنبهها به کلنجاررفتن با کلمهها پناه میبرم. به ویرایش و دستور زبان. پنجشنبههای ویرایش فرصت خوبی برای رقمزدن یک پایان هفتهی خوب است اگر پنجشنبهها آخرین روز کاری باشد. از کلمهها و دستور زبان و چای نیمهسرد شدهی ساعت سه و ربع، به خانه برمیگردم. فکرهای بزرگ و کوچک هنوز با من هستند و چشمهایم را میبندم. به جمعه فکر میکنم، به جمعهای که بعد از هفتهای پرکار میتواند دلچسب باشد اگر مهری بر پایان یک هفته باشد اما جمعهها باید هزار و یک یادداشت و گزارش را آماده کنم، برای شنبه، برای شنبهای که به جمعه چسبیده است و فرصت فراغتی باقی نمیگذارد. با این حال باز هم انتهای شب، زمانی که شوری شگفت مرا بیدار نگه میدارد به گوشهی دنج تنهاییام پناه میبرم. چشمهایم را میبندم و روحم به رویایی دوردست سفر میکند.
By: Laurent Chimento