حرفهایی هستند که این روزها در ذهنم میچرخند اما توان نوشتنشان را ندارم. احساس میکنم کلمههایم شبیه به خودم نیستند. من مجبور بودهام سکوت کنم و این سکوت هرگز معنی خالیبودن نمیداد.
برعکس، من پر بودم از تمام کلمههایی که در ذهنم میچرخیدند اما دیگر توانایی گفتنشان را نداشتم. همین حالا که دارم مینویسم، نگرانی مبهمی انتهای قلبم وجود دارد که مرا میترساند که نکند نتوانم این متن را تا انتها بنویسم.
این روزها با خودم زیاد حرف میزنم. در دلم شورش عجیبی به راه افتاده است. من یک سرزمین اشغالشده نه به دست دشمن که به دست خودم هستم. من به اشغال خودم درآمدهام.
چند روزی است به هشتسالگیام فکر میکنم. دفتر آن روزهایم را ورق میزنم و از خواندن آن خاطرات، به طرز بیرحمانهای دلتنگ میشوم. کدام اشغالگری را دیدهای که سرزمین خودش را تصرف کند و هر روز هزار بار خودش را عذاب بدهد؟
راستی چرا گریه نمیکنم؟ چرا با اینکه دلم تنگ میشود دیگر گریه نمیکنم؟ لابد قطع امید کردهام از خودم.
دارم در خودم زندگی میکنم؛ در رویاهایم راه میروم، آن شعر غمگین ملی مکزیکی را زمزمه میکنم و در ذهنم میچرخد: «آماندا، آماندا»...
حرفهایی هستند که این روزها در ذهنم میچرخند اما توان نوشتنشان را ندارم. لطفاً برای کمک به این سرزمین اشغالشده نیایید. من در جنگ با خودم پیروز خواهم شد. اما از حرفهایی که نمیتوانم بنویسم میترسم. آنها توانایی عجیبی برای تسلیمکردن جهان من دارند.