قصهی هزار و یک شب است قصهی شببیداریهای من. نمیدانم شب چندم است که تا سپیده بیدار میمانم و عکسها را برای پیدا کردن خودم زیر و رو میکنم.
من در آن عکسها گم شدهام. هیچکس هم نمیتواند پیدایم کند. هر شب کنار یک استکان چای به سرزمین فکر میکنم.
من میدانم پراگ در کدام عرض جغرافیایی روحم قرار دارد. میدانم مسکو در کدام زون جغرافیایی زندگیام است. من معنای سرزمین را در «روح پراگب پیدا کردهام و از آن شب، بیقرارتر از همیشه، برای شهری که سرزمین است کلمه میبافم.
بالأخره شببیداریها نتیجه خواهند داد. خواهم فهمید از کدام پنجرهی رو به جهان به سرزمین راه پیدا خواهم کرد. یک روز صدای سرودی کهن در ذهنم خواهد چرخید و من خودم را در عکسها پیدا خواهم کرد.
حالا به قصهی اسرارآمیز شب گوش میدهم. هر قصه، روح بیقراری است که شبها سراغم میآید تا بلکه کنار پنجرهی اتاق من آرام بگیرد.
چیزی تا سپیدهدم نمانده است...