کسی که از تمام رسالتهای جهان، تنها، نوشتن برایش باقی مانده، چه کار میکند؟ لابد مینشیند و بیوقفه کلمهها را به هم میبافد و خودش را در آواها غرق میکند.
کلمهها تنها میتوانستند برای لحظهای مرا از درد دور کنند. اما هیچوقت درمانی برای آن نبودند. درد همیشه به جای خودش باقی میماند. هیچچیز نمیتواند ذرهای آن را کم کند. درد هست؛ عمیق و پُررنگ و ممتد. باید به آن خو گرفت.
من صاحب تمام کلماتی بودم که از نبودن تو باقی ماند. من دختری خوشبخت و دلتنگ بودم که نبودن تو فقط برای او بود. تو برای همه بودی و برای من نه. و من مالک سرزمین نبودنهایت شدم. مالک تمام عمارتهایی که از بیرون نمادی از شکوه یک فرمانروایی و از داخل نشانههای بیرحمانهی دوستداشتن بود. عمارتهایی بزرگ و دلگیر که هر کدام راوی شبهای بیپایان مبهم بودند.
چقدر همهچیز خندهدار است؛ اینکه من حرفهای تو را ترجمه میکنم و تو بیخیال من میخندی. اینکه من بهترین کلمههایم را برای تو کنار میگذارم و تو چوب حراج میزنی بر حرفهایت. آنقدر به هر عابری که از حوالیات گذشته، کلمه تعارف کردهای که فکر میکنم تمام جهان آنچه را دوست داشتهاند از تو شنیدهاند. تو خودت را به همه بخشیدهای و من هنوز کلمههایم را محکم زیر زبانم نگه داشتهام تا فقط به تو بگویم.
حالا کسی هستم که از تمام رسالتهای جهان، تنها، نوشتن برایش باقی مانده. حالا مینشینم و کلمههایم را به هم میبافم و خودم را در آواها غرق میکنم.
کلمهها هیچوقت درد را از من دور نکردند. آنها فقط یادم آوردند مردی که برای هر کسی جز من وجود دارد تا چه حد روحم را به گریه میاندازد...