خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

خمیازه‌های همیشه ... Gape forever

کلمه‌ها همدم‌های خوبی هستند. اگر یک‌بار به آن‌ها پناه برده باشی و با آن‌ها حرف زده باشی دیگر همیشه با تو می‌مانند و تو را به دنیای خودشان وصل می‌کنند. در نهایت می‌شوی روزنامه‌نگاری که هر روز با کلمات سر و کار دارد و مابین مطلب نوشتن‌ها، ویرایش می‌کند و البته در فکر داستان بلندی است که هنوز آن را ننوشته است...

منوی بلاگ
آخرین خمیازه ها
پر بیننده ترین خمیازه ها

۱۶:۳۳۰۴
بهمن

بالأخره یکی از همین روزها... یکی از همین روزها... نمی‌دانم قرار است یکی از همین روزها چه اتفاقی بیفتد. فقط می‌دانم باید یکی از همین روزها بلند شوم و بزرگ‌ترین قدم جهان را در دنیای خودم بردارم. احساس می‌کنم اتفاقی در شُرفِ افتادن است و فقط کافی است تا بلند شوم...

این روزها، این روزهایی که هزار و یک فکر در ذهنم بالا و پایین می‌روند... خُب من همیشه این‌طور بوده‌ام. همیشه بلند شده‌ام تا هزار و یک کار را انجام بدهم اما این بار فرق دارد. می‌دانم اگر بلند شوم اتفاق مهمی می‌افتد، اما باز هیچ کاری نمی‌کنم.

با وجدانی خط‌خطی خودم را پشت روزمرگی‌ها چپانده‌ام. می‌گویم بگذار این کار را انجام بدهم، بعد... بگذار این یادداشت را بنویسم، بعد... بگذار این گزارش را تنظیم کنم، بعد... بعد، از تمام اتفاقات خوبم می‌گذرم. به خودم می‌گویم بگذار از این بگذرم تا بعدی... اما قرار است از یکی از همین اتفاقات خوب، شروع کنم و آن قدم مهم را بردارم.

کاش این روزها کمی حوصله‌ی سال‌های پیش را داشتم. نه اینکه ناامید باشم و تن داده باشم به جریان همیشگی. من خوبِ خوبِ خوبم. در سکون و سکوت خودم خوبم. در سکون و سکوت خودم مرتب تکرار می‌کنم «بلند شو، بلند شو، بلند شو». باید کاری کنم. اما از کجا این قدم را بردارم؟ شاید بهتر باشد اول یک لیوان چای بریزمٰ و پنجره را باز کنم... شاید فردا هوا بهاری شود و بهار مرا هل بدهد به سمت آغاز ... بگذار فردا برسد...


یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۵:۳۴۲۶
آبان

سی و هفت سالگی باید سن عجیبی باشد. من بارها خواب سی و هفت سالگی‌ام را دیده‌ام.

- چطور بود؟

زنی بودم در یک خانه‌ی بزرگ با گلدان‌هایی که سبز بودند و زیبا. دیوارهای خانه پر از حسی سرشار بودند. جالب این‌جاست بارها سی و هفت سالگی تو را هم در خواب دیده‌ام.

- من؟ از کجا می‌دانستی سی و هفت ساله‌ام؟

دو چیز هیچ‌وقت به آدم دروغ نمی‌گویند؛ خواب و احساس. از روی خواب و احساس می‌توانی حقیقت را پیدا کنی. من در خواب نمی‌دانستم سی و هفت ساله‌ام، «احساس» می‌کردم. خواب می‌دیدم و در خواب احساس می‌کردم سی و هفت ساله‌ای دیاکو. این حقیقت محض است.

- و خودت هم در همین خواب‌ها سی و هفت ساله بودی؟ مثل من؟

در آن خواب‌ها فقط تو را می‌دیدم، تصویری از خودم نداشتم.

- چیزی که به آن می‌گویند عشق؟ که سر تا پا دیگری را می‌بینی و خودت هیچ می‌شوی؟

نه دیاکو. من از چیزی فراتر از یکی‌شدن در عشق حرف می‌زنم. به نظرم این یکی‌شدن ناشی از یگانگی روح است.

 

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۰۰:۵۷۱۳
تیر

قصه‌ی هزار و یک شب است قصه‌ی شب‌بیداری‌های من. نمی‌دانم شب چندم است که تا سپیده بیدار می‌مانم و عکس‌ها را برای پیدا کردن خودم زیر و رو می‌کنم.

من در آن عکس‌ها گم شده‌ام. هیچ‌کس هم نمی‌تواند پیدایم کند. هر شب کنار یک استکان چای به سرزمین فکر می‌کنم.

من می‌دانم پراگ در کدام عرض جغرافیایی روحم قرار دارد. می‌دانم مسکو در کدام زون جغرافیایی زندگی‌ام است. من معنای سرزمین را در «روح پراگب پیدا کرده‌ام و از آن شب، بی‌قرارتر از همیشه، برای شهری که سرزمین است کلمه می‌بافم.

بالأخره شب‌بیداری‌ها نتیجه خواهند داد. خواهم فهمید از کدام پنجره‌ی رو به جهان به سرزمین راه پیدا خواهم کرد. یک روز صدای سرودی کهن در ذهنم خواهد چرخید و من خودم را در عکس‌ها پیدا خواهم کرد.

حالا به قصه‌ی اسرارآمیز شب گوش می‌دهم. هر قصه، روح بی‌قراری است که شب‌ها سراغم می‌آید تا بلکه کنار پنجره‌ی اتاق من آرام بگیرد.

چیزی تا سپیده‌دم نمانده است...

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۶:۵۵۲۸
ارديبهشت

کسی که از تمام رسالت‌های جهان، تنها، نوشتن برایش باقی مانده، چه کار می‌کند؟ لابد می‌نشیند و بی‌وقفه کلمه‌ها را به هم می‌بافد و خودش را در آواها غرق می‌کند.

کلمه‌ها تنها می‌توانستند برای لحظه‌ای مرا از درد دور کنند. اما هیچ‌وقت درمانی برای آن نبودند. درد همیشه به جای خودش باقی می‌ماند. هیچ‌چیز نمی‌تواند ذره‌ای آن را کم کند. درد هست؛ عمیق و پُررنگ و ممتد. باید به آن خو گرفت.

من صاحب تمام کلماتی بودم که از نبودن تو باقی ماند. من دختری خوشبخت و دلتنگ بودم که نبودن تو فقط برای او بود. تو برای همه بودی و برای من نه. و من مالک سرزمین نبودن‌هایت شدم. مالک تمام عمارت‌هایی که از بیرون نمادی از شکوه یک فرمانروایی و از داخل نشانه‌های بی‌رحمانه‌ی دوست‌داشتن بود. عمارت‌هایی بزرگ و دلگیر که هر کدام راوی شب‌های بی‌پایان مبهم بودند.

چقدر همه‌چیز خنده‌دار است؛ اینکه من حرف‌های تو را ترجمه می‌کنم و تو بی‌خیال من می‌خندی. اینکه من بهترین کلمه‌هایم را برای تو کنار می‌گذارم و تو چوب حراج می‌زنی بر حرف‌هایت. آنقدر به هر عابری که از حوالی‌ات گذشته، کلمه تعارف کرده‌ای که فکر می‌کنم تمام جهان آنچه را دوست داشته‌اند از تو شنیده‌اند. تو خودت را به همه بخشیده‌ای و من هنوز کلمه‌هایم را محکم زیر زبانم نگه داشته‌ام تا فقط به تو بگویم.

حالا کسی هستم که از تمام رسالت‌های جهان، تنها، نوشتن برایش باقی مانده. حالا می‌نشینم و کلمه‌هایم را به هم می‌بافم و خودم را در آواها غرق می‌کنم.

کلمه‌ها هیچ‌وقت درد را از من دور نکردند. آن‌ها فقط یادم آوردند مردی که برای هر کسی جز من وجود دارد تا چه حد روحم را به گریه می‌اندازد...

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۰:۳۳۲۷
بهمن

زمستانی که تمام می‌شود و پاییزی که تمام شد. دیگر نیمه‌ی دوم سال، کشنده و سرد نیست. حالا گرمای هر استکان چای می‌تواند سرما را از بین ببرد. آن روزهای سرد گذشته‌اند؛ آن روزهایی که یخ‌زدگی تا قلبم رسیده بود و وقتی چای می‌خوردم قلبم آب می‌شد. بعد قطره‌های آب از چشم‌هایم سرازیر می‌شدند.

این روزها دیگر زمستان هم مثل بهار است. غمگین نیست. بغض‌آلود نیست. دیگر حتی طنین صدای من در عصرهای زودهنگامش، اشک روحم را در نمی‌آورد.

نمی‌دانم اسمش چیست. بزرگ‌شدن نیست. فراموش‌کردن نیست. شاید بشود گفت آن روزهای سخت را پشت سر گذاشته‌ام و خودم را هم، همان‌جا، جا گذاشته‌ام.

از آن روزهایم سال‌های نوری فاصله گرفته‌ام. دیگر بغض نمی‌کنم. بی‌مقدمه صدایت نمی‌زنم. کمتر به خواب‌هایم سرک می‌کشی و هیچ غمی دیوانه‌وار سر به دیوار روحم نمی‌کوبد.

روحم آزاد شده است اما پایش می‌لنگد. یک روزهایی زخم خورده بود. زخم، خوب نمی‌شود.

نشسته‌ام و به چیزهایی فراتر از زندگی فکر می‌کنم. شعر می‌خوانم و فلسفه را ورق می‌زنم. گاهی دست دراز می‌کنم و از بلندترین شاخه‌ی درخت دانش، سیب عرفان می‌چینم. چای می‌خورم و پنجره‌ها را از بُعدِ بسته‌بودن‌شان تماشا می‌کنم.

به مسکو فکر می‌کنم، به پراگ و هر نقطه‌ای که می‌شود عاشقانه نام سرزمین به آن داد. به جادوی مبهم دوست‌داشتن فکر می‌کنم که چطور آدم را به باد می‌دهد. به سرزمین و عرفان پایبند می‌مانم تا بیش‌تر از این تمام نشوم.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۲۱:۴۰۲۵
شهریور

دلم می‌خواست همه‌چیز بهتر شود. وقتی زودتر از زمان مقرر از «باشگاه» بیرون آمدم، وقتی به آسمان «جام جم» خیره شدم و فکر کردم چرا مثل دیروز هوا گرفته نیست، وقتی پله‌ها را پایین می‌آمدم و به خواب‌هایم فکر می‌کردم...

خیابان کریمخان... خیابان کریمخان... خیابانی که تمام لحظه‌های معلق میان غم و بی‌حوصلگی‌هایم را از هرجای تهران کول می‌کنم و با خودم به آن‌جا می‌برم. بعد در آن قدم می‌زنم و باز به یکی از کتاب‌فروشی‌هایش پناه می‌برم.

وقتی که بغض دست می‌گذارد روی گلویم و سد می‌شود مقابل حال خوبم، خودم را داخل یک از همین کتاب‌فروشی‌ها می‌چپانم و بین کتاب‌ها پنهان می‌شوم. از چشم خودم دور می‌شوم. کتاب‌ها را برمی‌دارم و ورق می‌زنم و به این فکر می‌کنم لا‌به‌لای بغض‌ها باید جایی برای خنده‌ای ماسیده هم باشد.

خیابان را لاقیدانه قدم می‌زنم و از یک عطرفروشی عطر «شب‌های مسکو» را می‌خرم. از وقتی شیشه‌اش خالی شده بود انگار تکه‌ای از خودم را از درونم کنده بودم و پرت کرده بودم آن سمت دنیا. می‌گویم هر شیشه‌ای، هر رنگی، هر اندازه‌ای. فروشنده از واکنش‌ام تعجب می‌کند. نمی‌داند که نمی‌خواهم عطر بخرم؛ فقط می‌خواهم همه‌چیز را بهتر کنم.

شب در خانه بغض‌هایم را روی کاغذهای خبرِ «باشگاه» می‌تکانم و ته‌مانده‌اش را می‌نویسم. اگر فردا سردبیر کاغذهای خبرم را ببیند می‌پرسد: «خانم خبرنگار، شما عاشق‌اید؟»

و من می‌گویم: «نه...» بعد کاغذهایم را تندتند زیر و رو می‌کنم و می‌گویم: «این‌جاست؛ نوشته‌ام. خبرهای حاشیه‌ی لیگ قهرمانان اروپا را و نتیجه‌ی بازی نفت و الاهلی را. یک خبر کارشناسی هم از باخت چلسی نوشته‌ام...»

بعدش سردبیر لبخند می‌زند. نه، لبخند نمی‌زند. حتی از من نمی‌پرسد که عاشق‌ام یا نه. من هم هیچ جوابی نمی‌دهم. سردبیر فردا نمی‌آید. همان‌طور که امروز نیامد. شاید هفته‌ی دیگر بیاید. شاید هم هیچ‌وقت... و همه‌چیز از همین‌جا شروع شد. من زودتر از زمان مقرر از «باشگاه» بیرون آمدم و دلم خواست همه‌چیز بهتر شود...

 

پ.ن: آسمانی که به انتظار بارانش بودم، حالا یک‌ریز به پنجره می‌زند که خبر بدهد آمدن مهمانش را...

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۰۹:۱۳۳۱
خرداد

نمی‌شود تمام درهای جهان را بست؟ چقدر به یک تنهایی مفرط نیاز دارم. خودم باشم و کتاب‌هایم و صدای جادویی نت‌های درونم.

چقدر شبیه به «اتفاق‌های خوب» نیستم. شبیه به «قرار بود»هایم نیستم. در یک قدمی‌ام بودند که دست دراز کردم بگیرمشان. اما به محض خواستنم دور شدند و از من هزار سال نوری فاصله گرفتند.

روی پله‌های «جام جم» ایستاده بودم که به قله‌های درونم فکر می‌کردم. مسیر خوب «خیابان» را قدم می‌زدم که خودم را به یاد آوردم. از هوای ناب «تولید» نفس کشیدم که همه‌چیز به یادم آمد. چقدر آن روز شبیه به «اتفاق‌های خوب» بودم. چقدر شبیه به «قرار بود»هایم بودم. چقدر «خودم» بودم.

مرا بی‌رحمانه بیرون می‌کشند از مرزهای خودم. مرا به حال خودم رها نمی‌کنند. مرا به بربادرفتگی‌ها وصل می‌کنند و کوتاه نمی‌آیند از بغض هزار ساله‌شان.

کوتاه نمی‌آیم از بغض هزار ساله‌ام. مثل کودکی، ناگزیر، پا به زمین می‌کوبم و از خودم جدا نمی‌شوم. جام جم را، خیابان عارف را، حس‌های ناب یک‌شنبه‌ها و کتاب‌های مورد علاقه‌ام را، نوشتنی را که تمام زندگی‌ام است، حتی هوای خنک شب‌های حرم امام رضا را و گریه‌های شب‌های قدر را، شهود و جمکران و نور و فلسفه‌ی سهروردی را، همه‌خدایی اسپینوزا را و برتری‌های کگارد را، پیراهن سفید و تمام خنده‌های به مرز چهل و دو سالگی رسیده را. نه؛ هیچ‌کدام را رها نمی‌کنم. پا بر زمین سرنوشت می‌کوبم و از ذات خودم کوتاه نمی‌آیم.

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۱:۲۳۲۸
خرداد

خسته بودم؛ مثل تمام لحظه‌هایی که خانه را مرتب می‌کردم و به «از دست نرفته‌هایم» فکر می‌کردم. خسته بودم مثل تمام لحظه‌هایی که کتاب می‌خواندم و چای می‌خوردم؛ مثل تمام لحظه‌هایی که بی‌هدف کنار پنجره می‌ایستادم و به اتفاق‌های خوبی که در شُرفِ افتادن، بر باد رفته بودند، فکر می‌کردم؛ مثل تمام لحظه‌هایی که خواستم ولی نشد، رفتم ولی نرسیدم، دیدم ولی گریه گردم، دوست داشتم ولی تاوان پس دادم...

به مهمانی‌ام بیا. کسی در این خانه به پیشوازت چراغ روشن خواهد کرد. کسی شاخه‌های مریم در گلدان خواهد گذاشت و برایت چای با نعنا دم خواهد کرد.

خانه‌ام سکوت است. پرده‌ها را کشیده‌ام و در تنهایی خودم کتاب‌هایی قدیمی می‌خوانم. حتی دارد یادم می‌رود آن روزها چطور صدایت می‌زدم.

به پنجره‌های خانه‌ام نگاه کن. دیگر هیچ صورتی از آن بیرون را بی‌هدف تماشا نمی‌کند و به اتفاق‌های خوبی که در شُرفِ افتادن، بر باد رفته بودند، فکر نمی‌کند. همه‌چیز از دست رفته است و من پرده‌ها را کشیده‌ام.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۱۱:۴۰۲۷
خرداد

هنوز برنگشته‌ام از خودم. هنوز در غار تنهایی‌ام نشسته‌ام و بیرون نمی‌آیم. باید یکی مرا برگرداند. یکی که هیچ‌کس نیست. یکی که حتی خودم هم نیست. کسی می‌تواند مرا برگرداند که حالا دارد نگاهم می‌کند. حالا زمان خوبی برای حرف‌زدن با اوست. رمضان، ماه من و اوست. او می‌تواند مرا به خودش بازگرداند.

 

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian
۰۹:۰۷۲۶
خرداد

غمگین نه، بی‌حوصله نه، دلتنگ و کلافه نه، چقدر منتظرم... احساس می‌کنم هیچ‌وقت در زندگی‌ام تا این اندازه منتظر نبوده‌ام. شبیه به ماهی کوچکی که آنقدر منتظر دریا بوده که خودش را دریا می‌بیند.

من در چیزی، اتفاقی، جایی، خودم را عوض کرده‌ام و حالا آن «چیز»، آن «اتفاق» و آن «جا» هستم.

منتظرم پرده برداشته شود؛ منتظرم برملا شوم...

یاسمن رضائیان yaseman rezaeian